بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

از تهران تا جهنم!

فیلم بد زیاد دیده ام. برای منی که خوره ی فیلم دیدن دارم, چیز عجیبی نیست. همیشه هم معتقد بوده ام که هر فیلمی -حتا بد- مخاطب خاص خودش را دارد. امروز فهمیدم که... نه!... می شود فیلمی ساخت که نه مخاطب دارد, نه کسی از آن لذت می برد, نه همزادپنداری می کند و نه حتی تفریح می کند...

دارم در تهران زندگی می کنم. همیشه هم دوستش داشته ام. با همه ی ترافیک و دود و شلوغی و دیوانگی های این شهر... همیشه هم تعجب اطرافیان را دیده ام در برابر این علاقه به این شهر... اما هرگز تصویری که امروز از شهرم دیدم, برایم متصور نبود... با همه ی بدی هایی که هر روز دارم در اطرافم می بینم, با همه انتقادهایی که به وضع موجود دارم و کاری از دستم بر نمی آید, می دانم دنیای اطرافم خاکستری است... نه مشکی تیره!

یک تصویر پر از سیاهی... قطعا کسی که این فیلم را ساخته, ثانیه ای در تهران زندگی نکرده و تنها به تصویری توهمی از آن در ذهن بال و پر داده.. سوال این است... آیا بازیگران فیلم هم تهران را ندیده اند؟ 

.

از آن همه سر و صدای متن فیلم نمی گویم. انگار اصلا نه صدابردار متوجه فاجعه بوده, نه گروه بازبینی و نه کارگردان...

.

از بازی های مصنوعی بازیگران به نام, هم می گذرم... چون سلیقه ای است... 

.

اما نمی توانم از تصویر بارداری زن بگذرم... سینمای ایران یاد گرفته که تنها نشانه ی بارداری خانم ها عق زدن های پیاپی باشد... زنی که شکمش صاف صاف است, بعد از کتک خوردن و شکنجه شدن و پرت شدن از ماشین و پیاده روی های طولانی, بدون دکتر رفتن, ادعا می کند "بچم دیگه تکون نمی خوره!" ... دیگه؟... با شکمی که قطعا بیشتر از دو ماه از بارداری آن نمی گذرد, چه تکان هایی قبلا حس می شده که حالا دیگر حس نمی شود؟ 

زن بعد از شکنجه های روحی و جسمی مداوم (که البته با بازی زیادی تاثیر گذار خانم افشار(!), به مخاطب هیچ احساس همدردی منتقل نمی شود), کیلومترها در بیابان پیاده روی می کند, وارد قنات می شود, باز پیاده روی می کند, از قنات خارج می شود, باز پیاده روی می کند, می دود, بالا و پایین می پرد و هنوز تنها نشانه از وجود کودک, عق زدن است! عق زدن های مداوم و بی نتیجه! 

و در آخر بچه به طرز معجزه آسایی در همان شرایط کویری و در همان شکمی که هیچ برجستگی ندارد, تکان می خورد و خیال زن راحت می شود... 

فکر می کنم برای اولین بار یک قشر می توانند به اکران یک فیلم به جرم توهین اعتراض کنند... متخصصین زنان و زایمان!

.

نمی خواهم از سیاه نمایی های فیلم بگویم... از این که پلیس ممکلت را یک احمق تمام عیار فرض کرده و این فرض را به همه آدمهایی که این نام را یدک می کشند, تعمیم داده...رییس اداره پلیس را یک موجود خاله زنک که حتی نوشتن شرح حال متهم را بلد نیست, به تصویر کشیده... افسران پلیس را آدم های عقب افتاده ای نشان داده که همگی توهم رشوه گرفتن دارند و حتی بلد نیستند متنی را بنویسند... این که در پارک, خیابان, حتی خانه دوست صمیمی ات, همه در حال فرار از پلیس هستند... اینکه "همه" ما در تهران در حال فرار از دست پلیس هستیم... این صحنه ها فقط باعث می شود به فکر فرو بروم که این جا تهران است؟ 

با همه ی سختی ها و مشکلات موجود در ایران و تهران, آیا ما در زندگی عادی مان این صحنه ها را می بینیم؟

.

تحمیق عمیق دوستی در این فیلم, تاسف آور است. دوست حتی به ظاهر هم نمی تواند ابراز نگرانی درستی کند. احساس می کنی داری تئاتر می بینی... تئاتری که وسط هر صحنه کارگردان بازی را قطع کرده...

صحنه های منقطع... نقش هایی که ارتباطشان را حدس هم نمی زنی (مهران احمدی در فیلم کیست؟ یهو می پرد وسط ماجرا! نمی فهمی کیست! دوباره ناپدید می شود, دوباره بیست دقیقه بعد نمی فهمی از کجا رسید! دوباره نمی فهمی کجا رفت! باز هم نمی فهمی کیست)... آدم هایی که حذفشان به متن داستان هیچ صدمه ای نمی زند... و از همه مهم تر... نشان دادن تهران به عنوان شهری سیاه, بدون ذره ای خوبی و آدم هایی که از انسانیت هیچ نمی فهمند...

+بلوطانه: بعد از دیدن فیلم تنها حسی که روی شانه هایم سنگینی می کرد, حس توهین و سیلی بود. احساس حماقت از هشتاد دقیقه زمانی که صرف کردم تا فیلمی ببینم که حتی یک فاکتور مثبت هم نداشت (حداقل محض خوش کردن دل)

به جایزه های بین المللی روی فیلم نگاه می کنم و به این فکر می کنم که داریم با خودمان چه می کنیم؟

آیا می خواهیم واقعیت ها را نشان دهیم؟ این واقعیت است؟ 

+ بلوطانه: کاش یک روانشناس خیرخواه این آقا را مجانی ویزیت کند...

+ بلوطانه: سوال من این است, آیا هیچ کس نیست که اول فیلم ها را ببیند, بعد اجازه ساخت و اکران و پخش بدهد؟

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

بلوط ها از کودکی مادرند...

سکانس اول.

تو فضای نیمه روشن اتاق نشسته بودیم. من, مامان, بابا. چشمام رو بسته بودم و دستم رو باز کرده بودم و با همه ی قلب چهار ساله ام دعا می کردم که خدا بهم برادر بده. بابا گفته بود اگه من بخوام, یه برادر میاد تو دل مامان...

چند وقت بعدش, لباسهای تنگ و دامن های خوشگل مامان رفت تو کمد و لباس های گلدار با نمک جاشون رو گرفت و مامان ترکه ای من تبدیل شد به زنی که انگار توپ زیر لباسش قایم کرده...

توپ که به دنیا اومد, شد همه دنیای من و من شدم همه ی خدای اون...

سکانس دوم.

تابستون بود. تو خونه تنها بودیم. من و برادر سه ساله... هنوز درست حرف نمی زد. تو پذیرایی مشغول بازی بود. تازه بهش یاد داده بودم چطور با پشتی اسب درست کنه و بازی کنه. تو اتاق بودم و گوشم به صدای ظریفش بود. چند دقیقه بود که صدایی ازش نمیومد. خودم رو به پذیرایی رسوندم...

اول از همه پشتی رو دیدم که دمر شده, بعد تیزی دیوار که خونی بود و بعد جسم کوچیک مچاله شده ش زیر پشتی... تن هشت ساله ی لرزونم رو به سمت جسم خونی هل دادم. با دل پیچه ی وحشتناک تکونش دادم. پلکاشو باز کرد. چشمای درشتش رو که باز دیدم قلبم دوباره تپید. 

انگار درد سرش و مایعی که از سرش می ریخت رو حس نمی کرد که فقط دست کوچیکش رو به صورت خیس من می کشید و توک زبونی می گفت "گیه نکن!"

عقلم هیچ فرمانی نمی داد. بردمش تو حموم...

اون موقع هنوز دست همه موبایل نبود... اداره ی مامان اشغال بود... موبایل بابا خاموش بود...

از ته دل اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم...

کلید که توی قفل چرخید, بابا که در رو باز کرد, داداش رو که برد بیمارستان و سرش رو بخیه زدن من مثل ماهی بیرون افتاده از آب فقط لب می زدم...

خونه که برگشتیم و توی تختش به خواب رفت, بابا که بغلم گرفت و سرم رو گذاشت رو سینه اش تازه انگار ماهی رو تو آب انداخته باشن, هوا رو بلعیدم...

سکانس سوم.

دانشگاه که قبول شد, وقتی خواستم بغلش کنم, دیدم قدش ازم بلندتر شده. بغض گلومو چسبید... سفت... انقدر سفت که احساس کردم دیگه هیچ وقت نمی تونم نفس بکشم...

سکانس چهارم.

تلفن رو قطع می کنم. پلکام می سوزن. صدای مصممش پشت تلفن قلبم رو تکون می ده...

تصمیمش رو گرفته...

سرم رو روی میز می ذارم. دستم به هیچ جا بند نیست. 

شماره "او" رو می گیرم. باید یه نفر بار این راز رو از روی شونه هام کم کنه. ناباوری توی صدای "او" می پیچه.

هق می زنم : اگه بره چی؟

انگار دستش از پشت تلفن بین دو کتفم رو فشار می ده... جایی که خیلی می سوزه...

- نمی ره عزیز جان... نمی ره...

التماس می کنم : باهاش حرف بزن... 

+ بلوطانه: دوباره ماهی شده ام... بیرون از آب... کاش یک نفر برسد... کاش یک نفر این نفس تنگی و دلهره هایم را آرام کند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

لرزه های بلوطانه

چند بار شده که همین طور که نشستی, خیس عرق بشی, قلبت تندتر بزنه, یه چیزی ته دلت به هم بپیچه, انگشتات یخ کنن و بی قرار به ساعت نگاه کنی؟

چند بار شده دلشوره ی بی امانی, نفست رو بند بیاره؟

دو روزه که نفس کشیدن برام سخت شده. این ترس و دلشوره ای که نگاهم رو به گوشی موبایلم خیره می کنه, این دل پیچه ای که اشک به چشمام میاره قطعا به اتفاقات اخیر مربوط نیست. قطعا ربطی به این نداره که کافیه چند مدت همه چیز بر وفق مراد باشه, تا یهو, بی خبر, مثل یه سیلی, سیل اتفاق بد روی سرم بریزه...

نه..

نمی خوام به این دل لرزه ها اعتماد کنم...

هیچ اتفاق بدی نمیفته... 

خدا نمی تونه دیگه بیشتر از این عزیزامو ازم بگیره...

دیگه بسه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

کوله نارنجی می خوام

صبح از دنده چپ بیدار شدم. بدخواب شدن دیشب به اندازه کافی تاثیر گذار بوده که الان با اخم های گره کرده وسط این همه عدد و رقم دست و پا بزنم و بخوام سرم رو به نزدیک ترین جسم سخت بکوبم...

ولی عوض این کار بلند می شم, به دونه هایی که مامان داده رو توی آب جوش می ریزم تا به داد گلوی هنوز خوب نشده ام برسم. می رم سمت پنجره اتاق... از لای در نیمه بازش خیره میشم به دخترک پشت چراغ قرمز که کوله ی نارنجی سبز هیجان انگیزی رو با بی قیدی روی شونه انداخته و شال نارنجی روی سرش سر می خوره... به این فکر می کنم که کجا می خواد بره.. می دونه یه نفر از طبقه چهارم یه ساختمون شیشه ای بهش خیره شده و آرزو می کنه پشت چراغ قرمز وایساده باشه؟ به این فکر می کنم که شاید داره دنبال کار می گرده... شاید اگه سرشو بلند کنه و حسرت نگاهامون با هم تلاقی کنه, یهو رعد و برق بزنه و جامون با هم عوض شه... من بشم دخترک کوله نارنجی و اون بشه دخترک سرما خورده ی مقنعه مشکی... 

بعد اونوقت وقتی برسم خونه, احتمالا کوله ام رو پرت می کنم یه گوشه... سرمو بین دستام می گیرم و با بغض بی امانم مقابله می کنم و به این فکر می کنم که فردا... فردا حتما پیدا میشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

بگذار خسته باشم...

به دیوار سرد پشت سرم تکیه داده ام. "او" با تمام خستگی هاش به خواب رفته و من موندم و فضای تب آلودی که هر چه بیشتر منو تو هذیون های ذهنی فرو می بره. 
به این فکر می کنم که ... نه... بلوط ها مریض نمی شن... حق ندارن مریض شن...
مثل خیلی حق های دیگه که دیگران راحت دارن و بلوط ها ...
وقتی مادرت همیشه بهترین بوده باشه, حق نداری کم بیاری... حق نداری یه شب حوصله ی ظرف شستن نداشته باشی... حق نداری از کارت لذت نبری... حق نداری مریض شی و مریض بمونی... حق نداری بد باشی... بی حوصله باشی... کم بیاری...
باید همیشه خوب باشی... باید همیشه از مادرت قوی تر باشی...
حق نداری خسته باشی و دلت بخواد خونه دار باشی و بشینی تو خونه و گلدوزی کنی و آشپزی کنی و خونه ت همیشه پر از قلاب بافی هات باشه... 
حق نداری گاهی دلت نخواد درس بخونی ... حق نداری این درس رو با همه دغدغه هاش ببوسی و بذاری کنار...
وقتی مادرت همیشه روی پای خودش وایساده باشه, مجبور می شی محکم تر از همه آدم های اطرافت باشی و برعکس همه ی عروسای خانواده که تا یک سال سر گاز نمی رن و تا شش ماه چشمشون به خونشون نمی افته, از فردای عروسی آشپزی کنی و ماهی یه بار بری خونه مامانت مهمونی ... 
آره...
اونوقته که احساس می کنی چقدر محکم بودن سخته... چقدر سخته که مجبور باشی تکیه گاه بقیه باشی...
حالا تو اوج مریضی ای که دیگه داره حوصله م رو سر می بره, دلم می خواد دیگه محکم نباشم... دلم می خواد بیشتر توی رختخوابم فرو برم و به این فکر نکنم که بقیه چقدر از مریضی من اذیت می شن... می خوام یه کم نگران خودم باشم... نگران خودِ خودم...
+ بلوطانه: چرا اینجا نمیشه سایز عکس رو تغییر داد؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

بلوط ها هم سرما می خورند

صبح به سختی پلکهامو باز کردم. احساس می کردم زبونم به سقف دهنم چسبیده و گلوی ملتهب و دردناکم اوضاع رو وخیم تر از قبل می کرد...

با هر سختی بود خودم رو به شرکت رسوندم. تمام دنیا تبدار شده. نگرانی ها "او" عجیب دلچسبه اینجور موقع ها... وقتی زنگ می زنه و بی تابانه می گه "برو خونه" و مثل همیشه می شنوه "مرخصی ندارم", کلافه تر از هر وقتی می گه "فدای سرت"...
حالم از هر چی معجون عسل آبلیموئه به هم می خوره بس که این چند روز به خاطر این گلوی دردناک ریختم تو حلقم...
تو شرکت سرم همه ش رو میزه. از سنگینیش نمی تونم راحت بشینم... کنار همه ی همکارا که گرمشونه, منی که پالتوی به این کلفتی پوشیدم و بخاری برقی زیر پام روشن کردم, منظره مضحکی درست کرده... 
سعی می کنم انرژی از دست رفته رو جمع کنم و به این فکر کنم که باید سرپا شم... هر چی باشه من یه زنم... و زن ها باید همیشه سرپا باشن... همیشه ...
+ بلوطانه: بلاگفا هیچ وقت اونی نبود که بشه بهش اعتماد کرد... با این همه حس عجیبم به اینجا, اومدم که خاطراتم رو اینجا ثبت کنم...
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو