سردرد ناشی از گریه ها و اشک های ممتد دیشب, باعث شده امروز احساس کنم یه دیگ رو برعکس روی سرم گذاشتم. احساس می کنم صدای آدم ها توی سرم تکرار می شن. خسته با چشم های پف آلود به امید اینکه این سردرد با قهوه آروم بشه, دارم قلپ قلپ قهوه ی تلخ می خورم. بعد از سال ها... 

سال ها بود که به قهوه تلخ لب نزده بودم. سال ها قبلش دیوانه ی قهوه های تلخ بودم. لیوان لیوان قهوه و شکلات تلخ می خوردم و از تلخی نود و هشت درصدش لذت می بردم... دونه های قهوه رو زیر دندونم میذاشتم و از طعم بی نظیرش مست می شدم... ولی سال هاست که لب به قهوه ی تلخ نزده بودم و امروز دوباره...

امروز که از دست خودم خسته شدم, دوباره به تلخی قهوه پناه برده...

امروز به چیزی تلخ تر از خودم نیاز داشتم... به چیزی تلخ که بیاد و دست بذاره روی شونه م و بگه "آروم باش... آروم.."

گس شدم... مثل یه خرمالوی نرسیده که از بیرون قرمز و خوشرنگ و هوس انگیزه و بازش که می کنی, تا ته گلوت رو خشک می کنه...

می ترسم...

این روزا بیشترین حسی که با همه وجود تجربه می کنم ترسه.. ترس و سردرگمی... 

مثل آونگی که خودش رو به دو طرف پرت می کنه, مغزم بین رضایت و نارضایتی تاب می خوره...

می دونم "او" هم کلافه شده... می بینم پژمردگی این روزهاشو... مثل آبی که توی لیوان هی یخ بزنه و هی آب بشه... هی خوشحال و امیدوار میشه و هی ناامید و درمونده... هی ترسون و گریون میشم و هی راضی و آروم... 

دلم آروم نیست... دلم برای این سفر آروم نیست... نه راضیه... نه ناراضی...

ترس...

ترس تمام وجودمو گرفته...

هیچ حسی نمی تونه به این ترس غلبه کنه جز چشم های امیدوار "او"...

من حق ندارم این شور و امید رو ازش بگیرم...

هی از خودم می پرسم, "اگه می تونستی باهاش بری, صبر می کردی؟"... جوابم معلومه...

نمی دونم چرا انتظار دارم به خاطر این همه دلهره ی من از آرزوش بگذره...

سردردم شدیدتر شده...

خسته ام...

ترس برای داداش... برای "او" ... برای بابا... 

می ترسم...

دست خودم نیست...

+ بلوطانه: سکوت...