صبح به سختی پلکهامو باز کردم. احساس می کردم زبونم به سقف دهنم چسبیده و گلوی ملتهب و دردناکم اوضاع رو وخیم تر از قبل می کرد...

با هر سختی بود خودم رو به شرکت رسوندم. تمام دنیا تبدار شده. نگرانی ها "او" عجیب دلچسبه اینجور موقع ها... وقتی زنگ می زنه و بی تابانه می گه "برو خونه" و مثل همیشه می شنوه "مرخصی ندارم", کلافه تر از هر وقتی می گه "فدای سرت"...
حالم از هر چی معجون عسل آبلیموئه به هم می خوره بس که این چند روز به خاطر این گلوی دردناک ریختم تو حلقم...
تو شرکت سرم همه ش رو میزه. از سنگینیش نمی تونم راحت بشینم... کنار همه ی همکارا که گرمشونه, منی که پالتوی به این کلفتی پوشیدم و بخاری برقی زیر پام روشن کردم, منظره مضحکی درست کرده... 
سعی می کنم انرژی از دست رفته رو جمع کنم و به این فکر کنم که باید سرپا شم... هر چی باشه من یه زنم... و زن ها باید همیشه سرپا باشن... همیشه ...
+ بلوطانه: بلاگفا هیچ وقت اونی نبود که بشه بهش اعتماد کرد... با این همه حس عجیبم به اینجا, اومدم که خاطراتم رو اینجا ثبت کنم...