بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۶ مطلب با موضوع «روزمرگی ها» ثبت شده است

آن ها که ساعت هفت صبح را ندیده اند..

امروز ختم انعام دعوت شدم. خانوم همسایه دیشب اومد دم در. ساعت نه صبح, روز یکشنبه, من رو به ختم انعام دعوت کردن. یه لبخند احمقانه روی لبم نشوندم وقتی گفت همه خانومای ساختمون میان..

لبخند رو بیشتر کش دادم و گفتم "من متاسفانه نمی تونم بیام" ... وقتی دیدم داره به طرف بر می خوره و اصلا گزینه ی سر کار رفتن براشون تعریف شده نیست توضیح دادم که "اون ساعت سرکارم"..

نگاهش ملقمه ای از احساسات مختلف شد و من با حفظ لبخند روی لبم خداحافظی کردم و در رو که بستم به این فکر کردم که "ساعت نه روز یکشنبه؟ " .. من هیچی .. خب شما که می تونید تا نه بخوابید, بذارید بعدش...

بلوطانه:  نه حسودم, نه خوابالو, نه تنبل.. بلوطی هستم خسته.. صرفا همین..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

ما کارمندها!

لم می دم روی مبل. خونه تمیز شده. بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده. "او" سر کاره و من توی مبل فرو رفتم و به سر و صدای همسایه ها گوش می دم. همسایه هایی که صدای بحثشون از نازکی دیوار رد میشه و من تو این بحث خانوادگی ادامه دار گم می شم.

هر روز صبح, من و "او" و بچه های قد و نیم قد همسایه ها, ساعت هفت از خونه در میایم... ما به سمت شرکت, اونا سمت مدرسه... همه ی ماشینا تو پارکینگ مثل صاحباشون به خواب رفتن وقتی که ما از ترس یک دقیقه تاخیر بدو بدو سوار ماشین می شیم...

یه روز که خواب مونده بودم و ساعت نه از خونه زدم بیرون, آقای همسایه بغلی رو دیدم که ایستاده و داره از وانتی توی کوچه گوجه می خره... ماشینا هنوز توی پارکینگ بودن و آقای همسایه پایینی مشغول ماشین شستن بود... 

اونجا بود که فهمیدم زندگی ما با این آدم ها فرق های زیادی داره... فهمیدم برعکس اونچه که من فکر می کردم, همه ی آدم ها توی تهران زندگیشون روی دور تند نیست... هستند آدم هایی که تا ده می خوابن و قبل از ساعت سه میان خونه... هستند آدم هایی که مجبور نیستن هر هفت روز هفته برن سر کار..

از وقتی که دختر کوچیکی بودم, مامان رو می دیدم که هر روز صبح بلند میشه, صبحانه رو آماده می کنه و حاضر میشه و می ره سر کار... با لبخند...

عادت کرده بودم که ساعت هفت صبح, روز شروع بشه و حتی روزهای تعطیل هم نهایتا ساعت ده همگی در حال تمیز کردن خونه باشیم...

حالا که این آدم ها رو می بینم به فکر فرو می رم... فرق زندگی هامون چیه؟ 

.

از زندگیم راضی ام... هم من, هم "او" این تحرک و تلاشمون برای زندگی رو دوست داریم... گرچه گاهی خسته کننده, گرچه گاهی اعصاب خورد کن... ولی راضی ایم... راضی ام که زیر دست مادری بزرگ شدم که یادم داده می تونم در آن واحد درس بخونم, کار کنم و شوهر داری کنم... حتی اگه گاهی خودم رو یادم بره... 

ولی دلم می خواد بدونم که اگه یه روز دخترم ازم پرسید چرا دختر همسایه انقدر بیشتر کنار مامان باباشه, چی باید جواب بدم... 

+ بلوطانه: انکار نمی کنم که صبح به همه اونایی که توی رختخوابن حسودی می کنم:(

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

بلوط ها از کودکی مادرند...

سکانس اول.

تو فضای نیمه روشن اتاق نشسته بودیم. من, مامان, بابا. چشمام رو بسته بودم و دستم رو باز کرده بودم و با همه ی قلب چهار ساله ام دعا می کردم که خدا بهم برادر بده. بابا گفته بود اگه من بخوام, یه برادر میاد تو دل مامان...

چند وقت بعدش, لباسهای تنگ و دامن های خوشگل مامان رفت تو کمد و لباس های گلدار با نمک جاشون رو گرفت و مامان ترکه ای من تبدیل شد به زنی که انگار توپ زیر لباسش قایم کرده...

توپ که به دنیا اومد, شد همه دنیای من و من شدم همه ی خدای اون...

سکانس دوم.

تابستون بود. تو خونه تنها بودیم. من و برادر سه ساله... هنوز درست حرف نمی زد. تو پذیرایی مشغول بازی بود. تازه بهش یاد داده بودم چطور با پشتی اسب درست کنه و بازی کنه. تو اتاق بودم و گوشم به صدای ظریفش بود. چند دقیقه بود که صدایی ازش نمیومد. خودم رو به پذیرایی رسوندم...

اول از همه پشتی رو دیدم که دمر شده, بعد تیزی دیوار که خونی بود و بعد جسم کوچیک مچاله شده ش زیر پشتی... تن هشت ساله ی لرزونم رو به سمت جسم خونی هل دادم. با دل پیچه ی وحشتناک تکونش دادم. پلکاشو باز کرد. چشمای درشتش رو که باز دیدم قلبم دوباره تپید. 

انگار درد سرش و مایعی که از سرش می ریخت رو حس نمی کرد که فقط دست کوچیکش رو به صورت خیس من می کشید و توک زبونی می گفت "گیه نکن!"

عقلم هیچ فرمانی نمی داد. بردمش تو حموم...

اون موقع هنوز دست همه موبایل نبود... اداره ی مامان اشغال بود... موبایل بابا خاموش بود...

از ته دل اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم...

کلید که توی قفل چرخید, بابا که در رو باز کرد, داداش رو که برد بیمارستان و سرش رو بخیه زدن من مثل ماهی بیرون افتاده از آب فقط لب می زدم...

خونه که برگشتیم و توی تختش به خواب رفت, بابا که بغلم گرفت و سرم رو گذاشت رو سینه اش تازه انگار ماهی رو تو آب انداخته باشن, هوا رو بلعیدم...

سکانس سوم.

دانشگاه که قبول شد, وقتی خواستم بغلش کنم, دیدم قدش ازم بلندتر شده. بغض گلومو چسبید... سفت... انقدر سفت که احساس کردم دیگه هیچ وقت نمی تونم نفس بکشم...

سکانس چهارم.

تلفن رو قطع می کنم. پلکام می سوزن. صدای مصممش پشت تلفن قلبم رو تکون می ده...

تصمیمش رو گرفته...

سرم رو روی میز می ذارم. دستم به هیچ جا بند نیست. 

شماره "او" رو می گیرم. باید یه نفر بار این راز رو از روی شونه هام کم کنه. ناباوری توی صدای "او" می پیچه.

هق می زنم : اگه بره چی؟

انگار دستش از پشت تلفن بین دو کتفم رو فشار می ده... جایی که خیلی می سوزه...

- نمی ره عزیز جان... نمی ره...

التماس می کنم : باهاش حرف بزن... 

+ بلوطانه: دوباره ماهی شده ام... بیرون از آب... کاش یک نفر برسد... کاش یک نفر این نفس تنگی و دلهره هایم را آرام کند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

لرزه های بلوطانه

چند بار شده که همین طور که نشستی, خیس عرق بشی, قلبت تندتر بزنه, یه چیزی ته دلت به هم بپیچه, انگشتات یخ کنن و بی قرار به ساعت نگاه کنی؟

چند بار شده دلشوره ی بی امانی, نفست رو بند بیاره؟

دو روزه که نفس کشیدن برام سخت شده. این ترس و دلشوره ای که نگاهم رو به گوشی موبایلم خیره می کنه, این دل پیچه ای که اشک به چشمام میاره قطعا به اتفاقات اخیر مربوط نیست. قطعا ربطی به این نداره که کافیه چند مدت همه چیز بر وفق مراد باشه, تا یهو, بی خبر, مثل یه سیلی, سیل اتفاق بد روی سرم بریزه...

نه..

نمی خوام به این دل لرزه ها اعتماد کنم...

هیچ اتفاق بدی نمیفته... 

خدا نمی تونه دیگه بیشتر از این عزیزامو ازم بگیره...

دیگه بسه...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

کوله نارنجی می خوام

صبح از دنده چپ بیدار شدم. بدخواب شدن دیشب به اندازه کافی تاثیر گذار بوده که الان با اخم های گره کرده وسط این همه عدد و رقم دست و پا بزنم و بخوام سرم رو به نزدیک ترین جسم سخت بکوبم...

ولی عوض این کار بلند می شم, به دونه هایی که مامان داده رو توی آب جوش می ریزم تا به داد گلوی هنوز خوب نشده ام برسم. می رم سمت پنجره اتاق... از لای در نیمه بازش خیره میشم به دخترک پشت چراغ قرمز که کوله ی نارنجی سبز هیجان انگیزی رو با بی قیدی روی شونه انداخته و شال نارنجی روی سرش سر می خوره... به این فکر می کنم که کجا می خواد بره.. می دونه یه نفر از طبقه چهارم یه ساختمون شیشه ای بهش خیره شده و آرزو می کنه پشت چراغ قرمز وایساده باشه؟ به این فکر می کنم که شاید داره دنبال کار می گرده... شاید اگه سرشو بلند کنه و حسرت نگاهامون با هم تلاقی کنه, یهو رعد و برق بزنه و جامون با هم عوض شه... من بشم دخترک کوله نارنجی و اون بشه دخترک سرما خورده ی مقنعه مشکی... 

بعد اونوقت وقتی برسم خونه, احتمالا کوله ام رو پرت می کنم یه گوشه... سرمو بین دستام می گیرم و با بغض بی امانم مقابله می کنم و به این فکر می کنم که فردا... فردا حتما پیدا میشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

بلوط ها هم سرما می خورند

صبح به سختی پلکهامو باز کردم. احساس می کردم زبونم به سقف دهنم چسبیده و گلوی ملتهب و دردناکم اوضاع رو وخیم تر از قبل می کرد...

با هر سختی بود خودم رو به شرکت رسوندم. تمام دنیا تبدار شده. نگرانی ها "او" عجیب دلچسبه اینجور موقع ها... وقتی زنگ می زنه و بی تابانه می گه "برو خونه" و مثل همیشه می شنوه "مرخصی ندارم", کلافه تر از هر وقتی می گه "فدای سرت"...
حالم از هر چی معجون عسل آبلیموئه به هم می خوره بس که این چند روز به خاطر این گلوی دردناک ریختم تو حلقم...
تو شرکت سرم همه ش رو میزه. از سنگینیش نمی تونم راحت بشینم... کنار همه ی همکارا که گرمشونه, منی که پالتوی به این کلفتی پوشیدم و بخاری برقی زیر پام روشن کردم, منظره مضحکی درست کرده... 
سعی می کنم انرژی از دست رفته رو جمع کنم و به این فکر کنم که باید سرپا شم... هر چی باشه من یه زنم... و زن ها باید همیشه سرپا باشن... همیشه ...
+ بلوطانه: بلاگفا هیچ وقت اونی نبود که بشه بهش اعتماد کرد... با این همه حس عجیبم به اینجا, اومدم که خاطراتم رو اینجا ثبت کنم...
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو