سکانس اول.

تو فضای نیمه روشن اتاق نشسته بودیم. من, مامان, بابا. چشمام رو بسته بودم و دستم رو باز کرده بودم و با همه ی قلب چهار ساله ام دعا می کردم که خدا بهم برادر بده. بابا گفته بود اگه من بخوام, یه برادر میاد تو دل مامان...

چند وقت بعدش, لباسهای تنگ و دامن های خوشگل مامان رفت تو کمد و لباس های گلدار با نمک جاشون رو گرفت و مامان ترکه ای من تبدیل شد به زنی که انگار توپ زیر لباسش قایم کرده...

توپ که به دنیا اومد, شد همه دنیای من و من شدم همه ی خدای اون...

سکانس دوم.

تابستون بود. تو خونه تنها بودیم. من و برادر سه ساله... هنوز درست حرف نمی زد. تو پذیرایی مشغول بازی بود. تازه بهش یاد داده بودم چطور با پشتی اسب درست کنه و بازی کنه. تو اتاق بودم و گوشم به صدای ظریفش بود. چند دقیقه بود که صدایی ازش نمیومد. خودم رو به پذیرایی رسوندم...

اول از همه پشتی رو دیدم که دمر شده, بعد تیزی دیوار که خونی بود و بعد جسم کوچیک مچاله شده ش زیر پشتی... تن هشت ساله ی لرزونم رو به سمت جسم خونی هل دادم. با دل پیچه ی وحشتناک تکونش دادم. پلکاشو باز کرد. چشمای درشتش رو که باز دیدم قلبم دوباره تپید. 

انگار درد سرش و مایعی که از سرش می ریخت رو حس نمی کرد که فقط دست کوچیکش رو به صورت خیس من می کشید و توک زبونی می گفت "گیه نکن!"

عقلم هیچ فرمانی نمی داد. بردمش تو حموم...

اون موقع هنوز دست همه موبایل نبود... اداره ی مامان اشغال بود... موبایل بابا خاموش بود...

از ته دل اشک می ریختم و خدا رو صدا می کردم...

کلید که توی قفل چرخید, بابا که در رو باز کرد, داداش رو که برد بیمارستان و سرش رو بخیه زدن من مثل ماهی بیرون افتاده از آب فقط لب می زدم...

خونه که برگشتیم و توی تختش به خواب رفت, بابا که بغلم گرفت و سرم رو گذاشت رو سینه اش تازه انگار ماهی رو تو آب انداخته باشن, هوا رو بلعیدم...

سکانس سوم.

دانشگاه که قبول شد, وقتی خواستم بغلش کنم, دیدم قدش ازم بلندتر شده. بغض گلومو چسبید... سفت... انقدر سفت که احساس کردم دیگه هیچ وقت نمی تونم نفس بکشم...

سکانس چهارم.

تلفن رو قطع می کنم. پلکام می سوزن. صدای مصممش پشت تلفن قلبم رو تکون می ده...

تصمیمش رو گرفته...

سرم رو روی میز می ذارم. دستم به هیچ جا بند نیست. 

شماره "او" رو می گیرم. باید یه نفر بار این راز رو از روی شونه هام کم کنه. ناباوری توی صدای "او" می پیچه.

هق می زنم : اگه بره چی؟

انگار دستش از پشت تلفن بین دو کتفم رو فشار می ده... جایی که خیلی می سوزه...

- نمی ره عزیز جان... نمی ره...

التماس می کنم : باهاش حرف بزن... 

+ بلوطانه: دوباره ماهی شده ام... بیرون از آب... کاش یک نفر برسد... کاش یک نفر این نفس تنگی و دلهره هایم را آرام کند...