بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

تموم رویاهامو این حضور تو تعبیر کرد*

"او" خستگی های من رو می فهمه.

و هیچ چیزی به این اندازه مایه ی خوشبختی نیست. "او" می فهمه که هنوز این مریضی دست از سر من برنداشته و با وجود این ترافیک اعصاب خورد کن, راهش رو دور می کنه و می آد دم در شرکت..

"او" می فهمه که خسته ام و سر کار با هزار نفر سر و کله زدم و می دونه که من آدم سر و کله زدن با آدم های پر مدعا نیستم, پس تمام طول مسیر به نق نق کردن ها و غر غر کردنام گوش می ده..

"او" می فهمه که خسته ام و آشپزی کردن, وقتی که ساعت نه و نیم رسیدیم خونه, کار سختیه, پس با وجود این که هرگز دست به سیاه و سفید نزده میاد تو آشپزخونه و کنار منی که دور خودم می چرخم تا سریع ترین غذای ممکن رو درست کنم, سیب زمینی پوست می کنه..

"او" می فهمه که خسته ام و بعد خوردن شام, دیگه پاهام تحمل وزنم رو ندارن, سفره رو جمع می کنه و با همه خستگیش ظرفا رو می شوره..

"او" می فهمه و با تمام توانش تلاش می کنه این خستگی ها روی شونه هام نمونه..

گاهی حس می کنم چقدر در برابر فهمیدن هاش کوچیکم..

چقدر توقعم ازش زیاده و چقدر بزرگواره که از این متوقع بودن هام چیزی نمیگه..

* آهنگ "اکسیژن", با صدای "بابک جهانبخش" .. گوش بدید..

بلوطانه: "او" درست مثل یک هدیه ی آسمونی, درست زمانی که فکر می کردم عشقی تو این دنیا وجود نداره, اومد تو راهم و با آرامش دستای بی اعتمادمو گرفت و یادم داد که عشق هست.. وجود داره.. و به شدت آرامش بخشه..

+ بلوطانه: یه زندگی به خیلی چیزا احتیاج داره.. محبت.. آرامش.. عشق.. و بیشتر از اون همراهی..

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بلوط بانو

باورانه های طلایی

بابا بارها از بچگی بهم گفته بود "هول پولو نزن!".. می گفت "اگه تلاشتو بکنی و بسپری دست اون بالایی, وقتی که باید باشه, خودش می رسونه.."..

باور قشنگ و خوبیه..

امروز وقتی قسطی که همه ش می ترسیدم توش کم بیاریم رو پرداخت کردیم و دیدم ته حساب بازم مونده, چیزی ته دلم لرزید.. اینکه هست.. هوامونو داره.. جوری که فکرشم نمی کنیم..

+ بلوطانه: از این اتفاقا کم برامون نیفتاده.. نمونه ش خرجای مراسم عروسی و خونه و شروع زندگی بود که هر چی با "او" جمع می زنیم و با حقوقش مقایسه می کنیم, اصلا جور در نمیاد.. از کجا جور شده, خدا عالمه..

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
بلوط بانو

من و تهران, من و دلشوره های ناتمومش..

از پشت پنجره دودی شرکت, وقتی به خیابون همیشه شلوغ نگاه می کنم, مبهوت می شم که من چرا این شهر پر دود رو انقدر دوست دارم.. چرا وقتی بعد از بیست روز تفریح و خوش گذرونی توی کیش, هواپیما رسید به آسمون تهران, با عشق به یک لایه دود روی شهر نگاه می کردم. چرا وقتی از شهری که در اون تحصیل می کنم و هوای فوق العاده پاکی داره, قدم به تهران می ذاشتم, نفس عمیقی می کشیدم و هیچ چیزی نبود که اون لحظه بتونه حالم رو بد کنه. چرا وقتی از مسافرت بر می گردم و می رسم اول اتوبان یه لبخند ناخودآگاه و حس امنیت تو وجودم می پیچه..

نمی دونم چی هست تو وجب به وجب این شهر که با همه بدی هاش بازم دوستش دارم..

دیشب وقتی "او" پشت ترافیک چند ساعته اتوبان کلافه شده بود, من از نگاه کردن به شب تهران احساس خوبی داشتم..

با وجود همه استرس هایی که زندگی رو سخت می کنن, با وجود همه خستگی هایی که تو چهره اکثر مردم موج می زنه, با وجود هوایی که با یک دم و بازدم کل جدول مندلیف رو به خوردمون می ده, با وجود استرس ها و بدو بدو ها و ترافیک و دزدی ها و بدی ها و بدی ها و بدی ها, تهران شهر خوبیه..

شهر زیباییه..

.

فردا صبح که از خواب بیدار شدید, فکر کنید توریست هستین و اومدین تهران.. دنبال لحظه های ناب بگردین.. من هم کمکتون می کنم.. هر بار, از یک قاب ناب از این شهر براتون می گم..

.

+ بلوطانه: فردا هر طور شده خودتون رو به خیابون ولیعصر برسونید .. لطفا.. ترجیحا سمت پارک ساعی, و اگر سر کار نیستید, ترجیحا ساعت ده یازده صبح.. نفس بکشید و لبخند بزنید و درخت هایی که از دو طرف به هم رسیده اند رو نگاه کنید و لبخند اون لحظه تون رو به من تقدیم کنید:)

+ بلوطانه: نفسم از جای گرم بلند نمیشه. تک تک مشکلاتی که هر کدومتون ممکنه داشته باشید رو می دونم و باهاشون دست و پنجه نرم کردم, ولی بر این باورم که این خود ما هستیم که می تونیم به چهره هامون لبخند بشونیم.. وگرنه تو دنیای این روزای ما, هیچ کس نگران لبخندهای مصنوعی نیست..

+ بلوطانه: با من به تهران بیا.. ادامه دارد..

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

آن ها که ساعت هفت صبح را ندیده اند..

امروز ختم انعام دعوت شدم. خانوم همسایه دیشب اومد دم در. ساعت نه صبح, روز یکشنبه, من رو به ختم انعام دعوت کردن. یه لبخند احمقانه روی لبم نشوندم وقتی گفت همه خانومای ساختمون میان..

لبخند رو بیشتر کش دادم و گفتم "من متاسفانه نمی تونم بیام" ... وقتی دیدم داره به طرف بر می خوره و اصلا گزینه ی سر کار رفتن براشون تعریف شده نیست توضیح دادم که "اون ساعت سرکارم"..

نگاهش ملقمه ای از احساسات مختلف شد و من با حفظ لبخند روی لبم خداحافظی کردم و در رو که بستم به این فکر کردم که "ساعت نه روز یکشنبه؟ " .. من هیچی .. خب شما که می تونید تا نه بخوابید, بذارید بعدش...

بلوطانه:  نه حسودم, نه خوابالو, نه تنبل.. بلوطی هستم خسته.. صرفا همین..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

اگر مرد نیستی, لااقل آزاده باش..

به نگاه ماتش زل زدم. نگاهی که رنگش کدر شده بود. پلک هایش را بست. بو کشید. 

- حس می کنی؟

بو کشیدم. نگاهش را خیره به چشمانم دیدم. دستانش را گرفتم...

- بویی نمیاد که عزیزم..

احساس کردم چینی بند زده ای را از روی طاقچه به روی زمین انداخته ام. چیزی در نگاهش فرو ریخت. انگار یک نفر خودش را در چشمانش از درد مچاله کرد. 

- بوی عطرش..

می شکند. بغضش. سد اشک هایش. و دختر جوانی پیش چشمان من فرو می ریزد.

دستش را می گیرم و در دلتنگی هایی که سرسختانه پسشان می زند غرق می شوم. 

.

پسر ازدواج کرد. با یکی از دوستان دختر. رفت تا خوشبخت شود.. دختر ماند و دوستان مشترک فراوانشان و نگاه های معنی دار و خبرهایی که هر از گاهی از خوشبختی شان به گوشش می رسید و عکس هایی که نشانش می دادند و می شکست و می خندید و فرو می ریخت.

پسر ازدواج کرد و هر بار دختر خواست برود دنبال خوشبختی, یک نفر آمد این وسط و او را پرت کرد وسط یادهای پسر..

پسر ازدواج کرد و دختر ماند با شک و تردید..

با سوال های بی جواب..

با زندگی مسمومی که ثانیه هایش هم پر از بوی عاشقانه های دروغینی بود که او را زیر پای لحظه های نفس گیر له می کند..

.

پسر ازدواج کرد. با دوستی که از عاشقانه هایشان باخبر بود. 

دوست زنگ زد به دختر. گفت می خواهد از عمق ارتباط گذشته دختر و پسر مطمئن شود. دختر سکوت کرد. دوست از عاشقانه های جدی خودشان گفت و به دختر تهمت حسادت زد. 

تلفن که قطع شد, دختر بود و یک آه بزرگ..

یک آه که..

می تواند دنیا را بسوزاند..

.

+ بلوطانه: نیاید روزی که دل شکسته آه بکشد..

+ بلوطانه: اشتباه نکنید. همه مردان بی وفا نیستند. همه دخترها هم وفادار نیستند. کمی صبر.. این پست ها ادامه دار است..

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

کودکی به شکل انار

"او" بعد از خوندن پست قبل!

"همین فردا می رم برات پنج کیلو انار می خرم, دون می کنم, نمک بزنی, قاشق قاشق بخوری"

و من که به این فکر می کنم که اگر روزی ویار چیزی داشته باشم, "او" به حدی پر به پرم می ده که بچه به شکل اون ماده غذایی به دنیا میاد!

+ بلوطانه: لبخندهایی که پشت این پست بود, قابل دیدن بود عایا؟ :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

ننه سرمای قصه ها...

اصولا آدم میوه خوری نیستم. یعنی مثلا وقتی خانوم "عبدالرزاقی" داشت تو خندوانه از میوه خوردن خودشون و یه خانوم باکلاس می گفت, من و "او" به همدیگه نگاه می کردیم و من فکر می کردم, من اصلا آدم با کلاسی نیستم ولی با خوردن دو تا پر پرتقال احساس ترکیدگی بهم دست می ده و خانواده ی "او" یه دیس میوه رو به راحتی و تفریحی می خورن...

با همه اینا, در برابر دو تا میوه اختیاری ندارم. گوجه سبز که برام نشونه ی تابستون و تعطیلی و سفر و بی دغدغه بودنه ... و انار...

انار یه معنی دیگه داره... انگار تمام زمستون خلاصه می شه تو دونه های قرمزش و من با خوردنشون لذت تمام زمستون های عمرم رو مزمزه می کنم...

انار برام چیزی فراتر از نشونه ی یلداست... گرچه هر سال سنت وار شب یلدا تا مرز ترکیدن انار می خوردیم و بعد من حافظ می خوندم... ولی انگار یه عطر دیگه داره... می گن میوه ی بهشتیه... برای من که زمستون رو از همه فصلا بیشتر دوست دارم, چیزی مثل فرشته ی پیام آوره... چیزی مثل نماد اومدن ننه سرمایی که من با همه وجود بهش اعتقاد داشتم و دارم... ننه سرمایی که وقتی می رسید, دامنش بوی انار دون کرده و برف و کرخی بعد از ظهرهای زمستونی رو می داد...

بلوطانه: جالبه که با وجود این همه علاقه م به زمستون, فوق العاده سرمایی ام و با کوچکترین سوزی سریع سرما می خورم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

ما کارمندها!

لم می دم روی مبل. خونه تمیز شده. بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده. "او" سر کاره و من توی مبل فرو رفتم و به سر و صدای همسایه ها گوش می دم. همسایه هایی که صدای بحثشون از نازکی دیوار رد میشه و من تو این بحث خانوادگی ادامه دار گم می شم.

هر روز صبح, من و "او" و بچه های قد و نیم قد همسایه ها, ساعت هفت از خونه در میایم... ما به سمت شرکت, اونا سمت مدرسه... همه ی ماشینا تو پارکینگ مثل صاحباشون به خواب رفتن وقتی که ما از ترس یک دقیقه تاخیر بدو بدو سوار ماشین می شیم...

یه روز که خواب مونده بودم و ساعت نه از خونه زدم بیرون, آقای همسایه بغلی رو دیدم که ایستاده و داره از وانتی توی کوچه گوجه می خره... ماشینا هنوز توی پارکینگ بودن و آقای همسایه پایینی مشغول ماشین شستن بود... 

اونجا بود که فهمیدم زندگی ما با این آدم ها فرق های زیادی داره... فهمیدم برعکس اونچه که من فکر می کردم, همه ی آدم ها توی تهران زندگیشون روی دور تند نیست... هستند آدم هایی که تا ده می خوابن و قبل از ساعت سه میان خونه... هستند آدم هایی که مجبور نیستن هر هفت روز هفته برن سر کار..

از وقتی که دختر کوچیکی بودم, مامان رو می دیدم که هر روز صبح بلند میشه, صبحانه رو آماده می کنه و حاضر میشه و می ره سر کار... با لبخند...

عادت کرده بودم که ساعت هفت صبح, روز شروع بشه و حتی روزهای تعطیل هم نهایتا ساعت ده همگی در حال تمیز کردن خونه باشیم...

حالا که این آدم ها رو می بینم به فکر فرو می رم... فرق زندگی هامون چیه؟ 

.

از زندگیم راضی ام... هم من, هم "او" این تحرک و تلاشمون برای زندگی رو دوست داریم... گرچه گاهی خسته کننده, گرچه گاهی اعصاب خورد کن... ولی راضی ایم... راضی ام که زیر دست مادری بزرگ شدم که یادم داده می تونم در آن واحد درس بخونم, کار کنم و شوهر داری کنم... حتی اگه گاهی خودم رو یادم بره... 

ولی دلم می خواد بدونم که اگه یه روز دخترم ازم پرسید چرا دختر همسایه انقدر بیشتر کنار مامان باباشه, چی باید جواب بدم... 

+ بلوطانه: انکار نمی کنم که صبح به همه اونایی که توی رختخوابن حسودی می کنم:(

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

غول نامهربان, رهایمان کن... لطفن...

بچه بودم. حدودا هشت, نه ساله... مادربزرگ مامان, پیرزنِ چشم آبیِ سفید رو و مهربان, به سفر رفته بود. از سفر که برگشت, زنگ زدند و خبر دادند که پر کشیده... ایست قلبی...

مامان در خودش مچاله شد و در غم از دست دادن پیرزن زیبای نود و دو ساله ی مهربان اشک ریخت... من هم اشک ریختم و به این فکر کردم که ایست قلبی یعنی دیگر قلبش نمی تپد... ایستاده...

.

بزرگ تر شدم. همین پارسال...

مادربزرگ دردآلود از بیمارستان برگشت... با توده ای که در تمام تنش پیچیده بود و حتی عمل های طولانی هم نتوانسته بود, آن غده ی وحشتناک را از درونش بکند... مادربزرگ درد می کشید و برای نفس کشیدن تلاش می کرد...

یک روز صبح... یک زنگ تلفن... و کمر بابا که خم شد...

مادربزرگ هفتاد ساله ام با ایست قلبی پر کشیده بود... نه با توده ی وحشتناک... نه... با قلبی که دیگر تصمیم گرفته بود, نتپد...

.

دو ماه پیش بود...

دایی شب را در کنار خانواده, گفت و خندید و عکس گرفت... شب وقتی به خواب می رفت هیچ کداممان تصور نمی کردیم, فردا صبح قرار است دنیا بدون او شروع شود..

صبح بیدار نشد... قلبش دیگر نتپیده بود...

آن روز که همه مان سیاهپوش شدیم, دایی چهل ساله ام تمام شد... قلبش... ایستاده بود...

.

می گفتند بزرگ تر که بشوی, مرگ به تو نزدیک تر می شود... من دارم بزرگ می شوم, سرعت نزدیک شدنش بیشتر از بالا رفتن سن من است... آدم ها را قبل از آن که بتوانند نوه و نتیجه هایشان را ببینند, از من می گیرد... 

تلفن امروز و خبر بیماری این مرد عزیز, احساس تنهایی را در دلم تقویت می کند...

این مرد همیشه آرام و همیشه خوشرو...

این مرد مهربان که اگر حامی لحظه های سخت این روزهایم نبود, چطور می توانستم درس و پروژه و دانشگاه را ادامه بدهم؟

استاد مهربان من... این بار برای قلبت دعا می کنم که سال ها تصمیم به تپیدن و  قوی تپیدن داشته باشد...

دعایش کنید...

+ بلوطانه: بغض... سکوت... دعا... دعا ... دعا...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

یک عاشقانه ناآرام

از دوستش می گفت. از پسری که خیلی خوب و مقبوله و سال ها برای ازدواج با همسرش صبر کرده تا خانواده هاشون راضی بشن و این عشق به ثمر بشینه. حالا چند ساله که ازدواج کردن و دو تا دختر دارن. 

گفت هر بار "او" رو می بینه, ازش می پرسه کسی رو برای "صیغه" سراغ داره؟

گویا خانوم نمی تونه نیاز های همسرش رو برطرف کنه. مرد, هم دوستش داره, هم داره عذاب می کشه.

پیش مشاور رفتن. بی نتیجه بوده و حالا می خواد از این طریق این عذاب رو کم کنه.

وقتی اینا رو تعریف می کرد, سعی می کردم آروم باشم ولی در نهایت با صدایی که ناخودآگاه می لرزید گفتم: جدا شه! بره یکی دیگه رو بگیره! ولی با زنش این کارو نکنه!

- من اصلا راه حلش رو تایید نمی کنم, با خودشم دعوا کردم حسابی... ولی اینم راهش نیست... با دو تا بچه... تازه زنشو دوست داره... ولی بیماره... خودشو لعنت می کنه و میگه نمی دونه باید چیکار کنه...

سرم تیر می کشه... تنها راه حلی که به ذهنم می رسه و بهش می گم... "بره پیش یه دکتر حسابی! دارو مصرف کنه! ولی با زنش این کارو نکنه"

.

تو خلوت خودم به این فکر می کنم که مقصر این بن بست کیه؟ چاره ش چیه؟

اون زن رو نمی شناسم. شاید زن زیبایی باشه که خونه ش از تمیزی برق می زنه و بوی غذاهای نابش تو کل ساختمون می پیچه و عشق از در و دیوار خونه ش می ریزه و لباس های رنگارنگ می پوشه و این بیماری مرده که داره توقعش رو فراتر از حد توان یه زن بالا میاره...

شاید زن شلخته ای باشه که زندگی ساختن نمی دونه و محبت کردن یادش ندادن...

شایدتر یک زن ساده ی معمولی باشه... از همین دخترایی که اکثر خانواده ها تحویل اجتماع می دن... دخترایی که نه رویایی و ایده آلن, نه سرد و بی عاطفه, ولی یاد نگرفتن خودشون و همسرشون رو راضی نگه دارن...

.

به این فکر می کنم که اگر اون زن احساس می کرد, نیازش برآورده نشده, چه راهی داشت؟

بلوطانه: اگر راهی برای نجات این زندگی به ذهنتون می رسه لطفا بهم بگید... ممنون...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو