چند بار شده که همین طور که نشستی, خیس عرق بشی, قلبت تندتر بزنه, یه چیزی ته دلت به هم بپیچه, انگشتات یخ کنن و بی قرار به ساعت نگاه کنی؟

چند بار شده دلشوره ی بی امانی, نفست رو بند بیاره؟

دو روزه که نفس کشیدن برام سخت شده. این ترس و دلشوره ای که نگاهم رو به گوشی موبایلم خیره می کنه, این دل پیچه ای که اشک به چشمام میاره قطعا به اتفاقات اخیر مربوط نیست. قطعا ربطی به این نداره که کافیه چند مدت همه چیز بر وفق مراد باشه, تا یهو, بی خبر, مثل یه سیلی, سیل اتفاق بد روی سرم بریزه...

نه..

نمی خوام به این دل لرزه ها اعتماد کنم...

هیچ اتفاق بدی نمیفته... 

خدا نمی تونه دیگه بیشتر از این عزیزامو ازم بگیره...

دیگه بسه...