از همان اول که اینجا استخدام شدم, آقای همکار به دنبال آیلتس و تافل و ویزا و پذیرش بود. با ده سال فاصله گرفتن از زمان مدرک گرفتنش, همه چیز برایش سخت تر بود.. 

سه چهار ماه پیش بود که از یک دانشگاهی پذیرش گرفت. افتاد دنبال کارهای رفتن. از فروش خانه و لوازم و استعفا گرفته تا کم کردن وابستگی های عاطفی ای که در اینجا داشت..

باید حساب بانکی اش را پر می کرد تا بتواند برای مصاحبه اقدام کند. خانه اش (خانه ای که بعد از پانزده سال کار مداوم خریده بود), به زیر قیمت فروخت و با هر قرض و قوله ای بود حسابش را پر کرد..

با استعفایش هم موافقت شد و رفت ترکیه برای مصاحبه. وقتی برگشت, با اطمینان صد در صد که ویزایش به زودی می رسد, به انجام کارهای باقی مانده اش پرداخت..

سه هفته بعد, وقتی صبح مثل همیشه آمد سر کار, با حالتی خیلی عادی گفت که تماس گرفتند و گفتند که ریجکت شده. همه ما شوکه شدیم.. انقدر عادی داشت این ها را تعریف می کرد که انگار داشت در مورد صبحانه ای که خورده حرف می زند. همه به هم دیگر نگاه کردیم.. همه از این حال عادی اش متعجب بودیم و فکر می کردیم سر کارمان گذاشته..

یک هفته ای طول کشید تا این اتفاق مانند یک ویروس در تمام تنش پیچید و بالاخره فهمید چه اتفاقی افتاده..

ده روزی سر کار نیامد.. روزی که دوباره دیدیمش, به معنای واقعی فرو ریختن یک انسان را از نزدیک می دیدم.. 

انسانی که تمام گذشته اش را برای رسیدن به آینده پاک کرده بود و نا غافل, آینده را هم از دست داده بود و در حال سقوط کرده بود..

.

دو ماه طول کشید تا دوباره سعی کرد به زندگی عادی برگردد.. دوباره نشسته اند زیر گوشش خوانده اند که حیف این نمره ی آیلتس نیست؟ بیا و برو..

دوباره افتاده دنبال کار های رفتن.. و من فقط دارم تصور می کنم آدمی که با قرص و دارو و روانپزشک و کمک های اطرافیان دوباره به زندگی برگشت, با یک شکست دوباره چطور روبرو خواهد شد؟