سلام مامان...

می دانی! همه اش تقصیر توست... تقصیر تو و بابا...

این همه احساس خفگی که الان دارد دیوانه ام می کند... مقصر شمایید... 

مقصر تویی که من را این طور تربیت کرده ای. من شکایت دارم.. چرا به من داد کشیدن را یاد ندادی؟ چرا یادم دادی که دختر صدایش را بلند نمی کند، جیغ نمی کشد، خشمش را فریاد نمی کشد؟

مقصر تو و بابایید که به من یاد دادید باید محکم بود. به من فهماندید که باید با یک ظاهر آهنی در برابر همه چیز بایستم...

تقصیر توست مامان... تقصیر توست که الان باید با این بغض بنشینم پشت میزی که شاهد بغض ها و اشک های یواشکی من بوده و قورت بدهم این همه اشک لعنتی را...

تقصیر باباست... تقصیر باباست که هیچ وقت سر من داد نکشید و من را تحقیر نکرد... اگر داد کشیده بود... اگر تحقیرم کرده بود... اگر توهین شنیده بودم، این فریادها و لحن های کوبنده و تحقیرآمیز من را خورد نمی کرد...

تقصیر شماست که من را دخترک عزیزدردانه ی محکمی بار آورده اید که در بدترین شرایط هم لبخند می زند و نمی گذارد آدم ها بفهمند، چقدر دلش شکسته...

مامان...

شما یادم دادید که زن همیشه در زندگی حامی مردش است... یادم دادید باید شرایط را برای بهتر شدن زندگی تحمل کنم... و من، برای بهتر شدن زندگی، دارم این شرکت لعنتی را تحمل می کنم... و مقصرش شمایید که من را مستقل بار آورده اید...

چرا یادم ندادید کسی که آزارم می دهد را گوشمالی دهم؟ 

من دارم زیر دیوارهای این شرکت خفه می شوم... از بغض فریادهای نا حقی که بر سرم آوار شده... زیر نگاه های مردی که اسمش رییس است و این اسم به او حق می دهد همه کار بکند... 

دارم خفه می شوم...