به دیوار سرد پشت سرم تکیه داده ام. "او" با تمام خستگی هاش به خواب رفته و من موندم و فضای تب آلودی که هر چه بیشتر منو تو هذیون های ذهنی فرو می بره. 
به این فکر می کنم که ... نه... بلوط ها مریض نمی شن... حق ندارن مریض شن...
مثل خیلی حق های دیگه که دیگران راحت دارن و بلوط ها ...
وقتی مادرت همیشه بهترین بوده باشه, حق نداری کم بیاری... حق نداری یه شب حوصله ی ظرف شستن نداشته باشی... حق نداری از کارت لذت نبری... حق نداری مریض شی و مریض بمونی... حق نداری بد باشی... بی حوصله باشی... کم بیاری...
باید همیشه خوب باشی... باید همیشه از مادرت قوی تر باشی...
حق نداری خسته باشی و دلت بخواد خونه دار باشی و بشینی تو خونه و گلدوزی کنی و آشپزی کنی و خونه ت همیشه پر از قلاب بافی هات باشه... 
حق نداری گاهی دلت نخواد درس بخونی ... حق نداری این درس رو با همه دغدغه هاش ببوسی و بذاری کنار...
وقتی مادرت همیشه روی پای خودش وایساده باشه, مجبور می شی محکم تر از همه آدم های اطرافت باشی و برعکس همه ی عروسای خانواده که تا یک سال سر گاز نمی رن و تا شش ماه چشمشون به خونشون نمی افته, از فردای عروسی آشپزی کنی و ماهی یه بار بری خونه مامانت مهمونی ... 
آره...
اونوقته که احساس می کنی چقدر محکم بودن سخته... چقدر سخته که مجبور باشی تکیه گاه بقیه باشی...
حالا تو اوج مریضی ای که دیگه داره حوصله م رو سر می بره, دلم می خواد دیگه محکم نباشم... دلم می خواد بیشتر توی رختخوابم فرو برم و به این فکر نکنم که بقیه چقدر از مریضی من اذیت می شن... می خوام یه کم نگران خودم باشم... نگران خودِ خودم...
+ بلوطانه: چرا اینجا نمیشه سایز عکس رو تغییر داد؟