لم می دم روی مبل. خونه تمیز شده. بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده. "او" سر کاره و من توی مبل فرو رفتم و به سر و صدای همسایه ها گوش می دم. همسایه هایی که صدای بحثشون از نازکی دیوار رد میشه و من تو این بحث خانوادگی ادامه دار گم می شم.

هر روز صبح, من و "او" و بچه های قد و نیم قد همسایه ها, ساعت هفت از خونه در میایم... ما به سمت شرکت, اونا سمت مدرسه... همه ی ماشینا تو پارکینگ مثل صاحباشون به خواب رفتن وقتی که ما از ترس یک دقیقه تاخیر بدو بدو سوار ماشین می شیم...

یه روز که خواب مونده بودم و ساعت نه از خونه زدم بیرون, آقای همسایه بغلی رو دیدم که ایستاده و داره از وانتی توی کوچه گوجه می خره... ماشینا هنوز توی پارکینگ بودن و آقای همسایه پایینی مشغول ماشین شستن بود... 

اونجا بود که فهمیدم زندگی ما با این آدم ها فرق های زیادی داره... فهمیدم برعکس اونچه که من فکر می کردم, همه ی آدم ها توی تهران زندگیشون روی دور تند نیست... هستند آدم هایی که تا ده می خوابن و قبل از ساعت سه میان خونه... هستند آدم هایی که مجبور نیستن هر هفت روز هفته برن سر کار..

از وقتی که دختر کوچیکی بودم, مامان رو می دیدم که هر روز صبح بلند میشه, صبحانه رو آماده می کنه و حاضر میشه و می ره سر کار... با لبخند...

عادت کرده بودم که ساعت هفت صبح, روز شروع بشه و حتی روزهای تعطیل هم نهایتا ساعت ده همگی در حال تمیز کردن خونه باشیم...

حالا که این آدم ها رو می بینم به فکر فرو می رم... فرق زندگی هامون چیه؟ 

.

از زندگیم راضی ام... هم من, هم "او" این تحرک و تلاشمون برای زندگی رو دوست داریم... گرچه گاهی خسته کننده, گرچه گاهی اعصاب خورد کن... ولی راضی ایم... راضی ام که زیر دست مادری بزرگ شدم که یادم داده می تونم در آن واحد درس بخونم, کار کنم و شوهر داری کنم... حتی اگه گاهی خودم رو یادم بره... 

ولی دلم می خواد بدونم که اگه یه روز دخترم ازم پرسید چرا دختر همسایه انقدر بیشتر کنار مامان باباشه, چی باید جواب بدم... 

+ بلوطانه: انکار نمی کنم که صبح به همه اونایی که توی رختخوابن حسودی می کنم:(