بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۶ مطلب با موضوع «این آدم ها» ثبت شده است

کلاه گیس های مقدس و مردمان با ادب

اصولا مردمان جوگیر و عجیب غریبی هستیم.. اصولاتر هم توهم توطئه داریم.. 

اخلاق مردم به حدی تند و غیر قابل باور شده که آدم بیشتر از این که یاد یک اجتماع انسانی بیفته, یاد گله گرگ میفته که در حال دریدن همن.. (البته جا داره که بگم که گرگ ها هم اینطور به جون هم نمیفتن..)

یکی یه حرفی می زنه, یه جماعتی سرازیر میشن و زیباترین الفاظ ممکن رو نثارش می کنن.. یه عده در حمایت از اون آدم اولی میان, گروه اول رو گل بارون می کنن... یه عده این وسط فحش های جدید یاد می گیرن.. یه عده هم این وسط از کار و زندگی ساقط می شن..

هرگز نخواستم روی آدم ها ارزش گذاری کنم.. چون شدیدا معتقدم که هر کسی جنبه های مثبت و منفی داره و من کاره ای نیستم که بخوام در مورد این جنبه ها نظر بدم.. اما به همون شدت معتقدم آدم ها اشتباه می کنن.. و هر اشتباهی یه تاوان متناظری داره.. یه تاوان که متناسب با اشتباه انجام شده باشه.. و به شخصه تصور می کنم یه آدم هایی وجود دارن که وظیفشون اینه که جوگرفتگی مردم باعث حق و ناحق شدن نشه... که متاسفانه گویا اون آدم ها از خود مردم, جوگیرتر شدن این روزا..

قضیه فقط شعار دادن علی ضیا, شلوغ کردن و شکایت پرویز مظلومی, یا اجرای عموهای فیتیله ای نیست.. قضیه خیلی بزرگ تر از این حرف هاست..

این روزا کمی که بیکار می شم, یه سر به اینستاگرامم می زنم, و یکی از تفریحاتم خوندن کامنتای ملت همیشه در صحنه زیر پست آدم های معروفه.. گل فشانی هایی که فقط انسان رو به فکر فرو می بره و صرفا یاد یک سری انسان بدوی میندازه که برای ادامه ی حیات حتی حاضرن از گوشت همدیگه هم تغذیه کنن..

یه کم دقیق تر به وقایع نگاه کنید..

هر چند هفته یک بار, یک نفر میشه سوژه, ملت سرازیر میشن به صفحات اجتماعی.. به احدی از خانواده ی اون شخص و طرفدارانش رحم نمی کنن.. و طرفداران مذکور هم خوب از خجالت مخالفا در میان..

عادت کردیم که برای هر چیز کوچیک و بزرگی فحش بدیم.. 

عادت کردیم همه رو مقصر بدونیم و قاضی باشیم..

عادت کردیم که بتونیم آدم ها رو از کار بی کار کنیم.. چون در کمال تعجب این حق به ما داده میشه..

پس به دنبال تمدن, احقاق حقوق از دست رفته, یک جامعه ی ایده آل, داریوش و کوروش و هخامنشیان, جهان اولی شدن و این ها نباشیم.. لطفا تمام این اداهای روشن فکرانه رو بذاریم کنار, برگ به خودمون آویزون کنیم و فقط به هم فحش بدیم..

.

+ بلوطانه: طفلک بچه های امروز.. طفلک بچه های آینده ام.. طفلکی ها.. هیچ برنامه ای مناسب سنشون وجود نخواهد داشت.. همه ی برنامه های جلفی که برای بچه ها می سازن دلسرد کننده س.. شاید فقط می شد به همین عموهای فیتیله ای امیدوار بود که اون ها هم قربانی همون آدم های وظیفه شناس شدن! بیاین امشب راحت بخوابیم! ما باعث شدیم که دیگه هیچ کس بهمون توهین نکنه!!!

+بلوطانه : کاش به فکر ممنوع الکار کردن یه سری آدم هایی بودیم که حضورشون و وجودشون, صدمه ای جدی به جامعه می زنه...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بلوط بانو

خب مراقبت پیشنهادهایمان باشیم!

از همان اول که اینجا استخدام شدم, آقای همکار به دنبال آیلتس و تافل و ویزا و پذیرش بود. با ده سال فاصله گرفتن از زمان مدرک گرفتنش, همه چیز برایش سخت تر بود.. 

سه چهار ماه پیش بود که از یک دانشگاهی پذیرش گرفت. افتاد دنبال کارهای رفتن. از فروش خانه و لوازم و استعفا گرفته تا کم کردن وابستگی های عاطفی ای که در اینجا داشت..

باید حساب بانکی اش را پر می کرد تا بتواند برای مصاحبه اقدام کند. خانه اش (خانه ای که بعد از پانزده سال کار مداوم خریده بود), به زیر قیمت فروخت و با هر قرض و قوله ای بود حسابش را پر کرد..

با استعفایش هم موافقت شد و رفت ترکیه برای مصاحبه. وقتی برگشت, با اطمینان صد در صد که ویزایش به زودی می رسد, به انجام کارهای باقی مانده اش پرداخت..

سه هفته بعد, وقتی صبح مثل همیشه آمد سر کار, با حالتی خیلی عادی گفت که تماس گرفتند و گفتند که ریجکت شده. همه ما شوکه شدیم.. انقدر عادی داشت این ها را تعریف می کرد که انگار داشت در مورد صبحانه ای که خورده حرف می زند. همه به هم دیگر نگاه کردیم.. همه از این حال عادی اش متعجب بودیم و فکر می کردیم سر کارمان گذاشته..

یک هفته ای طول کشید تا این اتفاق مانند یک ویروس در تمام تنش پیچید و بالاخره فهمید چه اتفاقی افتاده..

ده روزی سر کار نیامد.. روزی که دوباره دیدیمش, به معنای واقعی فرو ریختن یک انسان را از نزدیک می دیدم.. 

انسانی که تمام گذشته اش را برای رسیدن به آینده پاک کرده بود و نا غافل, آینده را هم از دست داده بود و در حال سقوط کرده بود..

.

دو ماه طول کشید تا دوباره سعی کرد به زندگی عادی برگردد.. دوباره نشسته اند زیر گوشش خوانده اند که حیف این نمره ی آیلتس نیست؟ بیا و برو..

دوباره افتاده دنبال کار های رفتن.. و من فقط دارم تصور می کنم آدمی که با قرص و دارو و روانپزشک و کمک های اطرافیان دوباره به زندگی برگشت, با یک شکست دوباره چطور روبرو خواهد شد؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

آن ها که ساعت هفت صبح را ندیده اند..

امروز ختم انعام دعوت شدم. خانوم همسایه دیشب اومد دم در. ساعت نه صبح, روز یکشنبه, من رو به ختم انعام دعوت کردن. یه لبخند احمقانه روی لبم نشوندم وقتی گفت همه خانومای ساختمون میان..

لبخند رو بیشتر کش دادم و گفتم "من متاسفانه نمی تونم بیام" ... وقتی دیدم داره به طرف بر می خوره و اصلا گزینه ی سر کار رفتن براشون تعریف شده نیست توضیح دادم که "اون ساعت سرکارم"..

نگاهش ملقمه ای از احساسات مختلف شد و من با حفظ لبخند روی لبم خداحافظی کردم و در رو که بستم به این فکر کردم که "ساعت نه روز یکشنبه؟ " .. من هیچی .. خب شما که می تونید تا نه بخوابید, بذارید بعدش...

بلوطانه:  نه حسودم, نه خوابالو, نه تنبل.. بلوطی هستم خسته.. صرفا همین..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

اگر مرد نیستی, لااقل آزاده باش..

به نگاه ماتش زل زدم. نگاهی که رنگش کدر شده بود. پلک هایش را بست. بو کشید. 

- حس می کنی؟

بو کشیدم. نگاهش را خیره به چشمانم دیدم. دستانش را گرفتم...

- بویی نمیاد که عزیزم..

احساس کردم چینی بند زده ای را از روی طاقچه به روی زمین انداخته ام. چیزی در نگاهش فرو ریخت. انگار یک نفر خودش را در چشمانش از درد مچاله کرد. 

- بوی عطرش..

می شکند. بغضش. سد اشک هایش. و دختر جوانی پیش چشمان من فرو می ریزد.

دستش را می گیرم و در دلتنگی هایی که سرسختانه پسشان می زند غرق می شوم. 

.

پسر ازدواج کرد. با یکی از دوستان دختر. رفت تا خوشبخت شود.. دختر ماند و دوستان مشترک فراوانشان و نگاه های معنی دار و خبرهایی که هر از گاهی از خوشبختی شان به گوشش می رسید و عکس هایی که نشانش می دادند و می شکست و می خندید و فرو می ریخت.

پسر ازدواج کرد و هر بار دختر خواست برود دنبال خوشبختی, یک نفر آمد این وسط و او را پرت کرد وسط یادهای پسر..

پسر ازدواج کرد و دختر ماند با شک و تردید..

با سوال های بی جواب..

با زندگی مسمومی که ثانیه هایش هم پر از بوی عاشقانه های دروغینی بود که او را زیر پای لحظه های نفس گیر له می کند..

.

پسر ازدواج کرد. با دوستی که از عاشقانه هایشان باخبر بود. 

دوست زنگ زد به دختر. گفت می خواهد از عمق ارتباط گذشته دختر و پسر مطمئن شود. دختر سکوت کرد. دوست از عاشقانه های جدی خودشان گفت و به دختر تهمت حسادت زد. 

تلفن که قطع شد, دختر بود و یک آه بزرگ..

یک آه که..

می تواند دنیا را بسوزاند..

.

+ بلوطانه: نیاید روزی که دل شکسته آه بکشد..

+ بلوطانه: اشتباه نکنید. همه مردان بی وفا نیستند. همه دخترها هم وفادار نیستند. کمی صبر.. این پست ها ادامه دار است..

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

ما کارمندها!

لم می دم روی مبل. خونه تمیز شده. بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده. "او" سر کاره و من توی مبل فرو رفتم و به سر و صدای همسایه ها گوش می دم. همسایه هایی که صدای بحثشون از نازکی دیوار رد میشه و من تو این بحث خانوادگی ادامه دار گم می شم.

هر روز صبح, من و "او" و بچه های قد و نیم قد همسایه ها, ساعت هفت از خونه در میایم... ما به سمت شرکت, اونا سمت مدرسه... همه ی ماشینا تو پارکینگ مثل صاحباشون به خواب رفتن وقتی که ما از ترس یک دقیقه تاخیر بدو بدو سوار ماشین می شیم...

یه روز که خواب مونده بودم و ساعت نه از خونه زدم بیرون, آقای همسایه بغلی رو دیدم که ایستاده و داره از وانتی توی کوچه گوجه می خره... ماشینا هنوز توی پارکینگ بودن و آقای همسایه پایینی مشغول ماشین شستن بود... 

اونجا بود که فهمیدم زندگی ما با این آدم ها فرق های زیادی داره... فهمیدم برعکس اونچه که من فکر می کردم, همه ی آدم ها توی تهران زندگیشون روی دور تند نیست... هستند آدم هایی که تا ده می خوابن و قبل از ساعت سه میان خونه... هستند آدم هایی که مجبور نیستن هر هفت روز هفته برن سر کار..

از وقتی که دختر کوچیکی بودم, مامان رو می دیدم که هر روز صبح بلند میشه, صبحانه رو آماده می کنه و حاضر میشه و می ره سر کار... با لبخند...

عادت کرده بودم که ساعت هفت صبح, روز شروع بشه و حتی روزهای تعطیل هم نهایتا ساعت ده همگی در حال تمیز کردن خونه باشیم...

حالا که این آدم ها رو می بینم به فکر فرو می رم... فرق زندگی هامون چیه؟ 

.

از زندگیم راضی ام... هم من, هم "او" این تحرک و تلاشمون برای زندگی رو دوست داریم... گرچه گاهی خسته کننده, گرچه گاهی اعصاب خورد کن... ولی راضی ایم... راضی ام که زیر دست مادری بزرگ شدم که یادم داده می تونم در آن واحد درس بخونم, کار کنم و شوهر داری کنم... حتی اگه گاهی خودم رو یادم بره... 

ولی دلم می خواد بدونم که اگه یه روز دخترم ازم پرسید چرا دختر همسایه انقدر بیشتر کنار مامان باباشه, چی باید جواب بدم... 

+ بلوطانه: انکار نمی کنم که صبح به همه اونایی که توی رختخوابن حسودی می کنم:(

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

یک عاشقانه ناآرام

از دوستش می گفت. از پسری که خیلی خوب و مقبوله و سال ها برای ازدواج با همسرش صبر کرده تا خانواده هاشون راضی بشن و این عشق به ثمر بشینه. حالا چند ساله که ازدواج کردن و دو تا دختر دارن. 

گفت هر بار "او" رو می بینه, ازش می پرسه کسی رو برای "صیغه" سراغ داره؟

گویا خانوم نمی تونه نیاز های همسرش رو برطرف کنه. مرد, هم دوستش داره, هم داره عذاب می کشه.

پیش مشاور رفتن. بی نتیجه بوده و حالا می خواد از این طریق این عذاب رو کم کنه.

وقتی اینا رو تعریف می کرد, سعی می کردم آروم باشم ولی در نهایت با صدایی که ناخودآگاه می لرزید گفتم: جدا شه! بره یکی دیگه رو بگیره! ولی با زنش این کارو نکنه!

- من اصلا راه حلش رو تایید نمی کنم, با خودشم دعوا کردم حسابی... ولی اینم راهش نیست... با دو تا بچه... تازه زنشو دوست داره... ولی بیماره... خودشو لعنت می کنه و میگه نمی دونه باید چیکار کنه...

سرم تیر می کشه... تنها راه حلی که به ذهنم می رسه و بهش می گم... "بره پیش یه دکتر حسابی! دارو مصرف کنه! ولی با زنش این کارو نکنه"

.

تو خلوت خودم به این فکر می کنم که مقصر این بن بست کیه؟ چاره ش چیه؟

اون زن رو نمی شناسم. شاید زن زیبایی باشه که خونه ش از تمیزی برق می زنه و بوی غذاهای نابش تو کل ساختمون می پیچه و عشق از در و دیوار خونه ش می ریزه و لباس های رنگارنگ می پوشه و این بیماری مرده که داره توقعش رو فراتر از حد توان یه زن بالا میاره...

شاید زن شلخته ای باشه که زندگی ساختن نمی دونه و محبت کردن یادش ندادن...

شایدتر یک زن ساده ی معمولی باشه... از همین دخترایی که اکثر خانواده ها تحویل اجتماع می دن... دخترایی که نه رویایی و ایده آلن, نه سرد و بی عاطفه, ولی یاد نگرفتن خودشون و همسرشون رو راضی نگه دارن...

.

به این فکر می کنم که اگر اون زن احساس می کرد, نیازش برآورده نشده, چه راهی داشت؟

بلوطانه: اگر راهی برای نجات این زندگی به ذهنتون می رسه لطفا بهم بگید... ممنون...

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو