یه وقتایی یاد می گیری که باید ساکت تر بشی.. کار سختیه.. اگه مثل من دختر پر حرف و اجتماعی باشی که دیگه بدتر.. ولی بالاخره یاد می گیری..

یاد می گیری که محل کار, نمی تونه جایی باشه که دوست پیدا کنی.. 

یاد می گیری که توی یه شرکت آدما با انواع و اقسام فرهنگا دور هم جمع شدن و تو نمی تونی عوضشون کنی.. نمی تونی باهاشون دوستی کنی..

قلبت فشرده میشه که "پس چطوری با هم دوستن؟" .. آدم حسودی هستی؟ .. نه.. عموما نه.. ولی گاهی چرا.. بیشتر از حسادت به این فکر می کنی که چرا من نه! .. همین فکرا ساکت ترت می کنه.. دلت می خواد بذاری بری..

اینجور موقع ها دور و برت رو نگاه می کنی.. چند نفر از دوستات کنارتن؟ چند نفرشون از حال و احوالت باخبرن؟ برای چند نفرشون مهمه که چیکار میکنی و روزات رو چطور می گذرونی؟

بعد به خودت جواب می دی که یه دوست خوب باشه بهتر از هزار نفر دوست معمولیه.. باز ته دلت از این سکوت ناخواسته که تو رو در خودش غرق می کنه, بدت میاد..

.

دبستانی بودیم. هم محله ای.. با آرزو یه روح تو دو بدن بودیم.. خنده و شادی و غم و غصه مون مال هم بودیم.. اون موقع اون از بلک کتز و بک استریت بویز می گفت و من نمی دونستم اینا چین.. من نهایتا از مختاباد دوست داشتنی که توی ماشین با بابا گوش می دادیم براش می گفتم.. براش مهم نبود که با اون قد نیم وجبیم چادرم رو دور خودم می پیچیدم.. شاگرد اول مدرسه بودم و عزیزدردونه ی معلما و هیچ کس توی اون مدرسه برام آرزو نمی شد.. سوم دبستان بودیم که پا به پام تمام سی روز ماه رمضون رو روزه گرفت.. یکی از معدود ماه رمضون هایی که خون ریزی معده و دکترا بهم اجازه دادن که روزه بگیرم.. اونم با همراهی آرزو.. از اون محله رفتیم.. هرگز دیگه آرزو رو ندیدم..

.

دبیرستانی بودم.. هیچ کس باورش نمی شد این دخترک ریزه میزه, دوم دبیرستانه.. سه نفر بودیم.. همیشه با هم... همیشه چسبیده به هم.. معلم حسابانمون هر وقت مچمون رو موقع نهار, گوشه پله ها, نشسته روی زمین می گرفت, می خندید و می گفت "اومدین سیزده به در".. دانشگاه که قبول شدیم, دوست اولی ازدواج کرد و ترسید شوهرش رو قاپ بزنیم, بی خداحافظی و بی دعوت توی جشنی که برای گودبای پارتی گرفته بود, رفت ترکیه.. دوست دومی ازدواج کرد.. با مردی ده سال بزرگتر از خودش.. مرد انگار اسیر آورده.. از ترس از دست دادنش ارتباطش رو با همه ی دنیا محدود کرد.. من موندم و زخم نبودن هاشون..

.

تو دانشگاه با همه سلام علیک داشتم. فکر می کردم هرگز تنها نخواهم شد.. گروه های دوستی ای که توشون بودم, باعث حسادت خیلیا می شد.. صمیمیتمون.. خنده هامون.. تفریحامون.. 

درسم رو در زودترین حالت ممکن تموم کردم.. مشغول کار شدم.. حلقه های دوستی سر جاشون بود.. منتها من توشون جایی نداشتم.. دو بار که برای پارتی و دور همی دعوتم کردن و بهانه آوردم, دیگه احوالپرسی های معمولی هم قطع شد..

.

هر وقت به دوستی های از دست رفته ام فکر می کنم, یه چیزی گلوم رو می چسبه که "چی براشون کم گذاشتم؟" .. وقت؟ انرژی؟ محبت؟.. 

.

هر بار بعد از شنیدن این ها, غم توی چشمای "او" خونه می کنه.. سوالش رو پرسیده نپرسیده رها می کنه.. و من از ته دلم مطمئنم که اگر رفاقت های بی منت "او" نبود, تو این همه بی رفیقی قطعا خفه می شدم..

+ بلوطانه: توی شرکت یه حصار ناخواسته دور خودم کشیدم تا جلوی ابراز محبت های دروغی رو بگیرم.. تا یه کم هم که شده از این احساس احمقانه و دروغین نزدیکی به آدم ها کم کنم.. سخته.. ده ساعت پیش آدم هایی باشی که هیچ احساس نزدیکی ای بهشون نداری.. اونا هم تو رو متفاوت حساب می کنن..

+ بلوطانه: "او" که باشه, بابا که باشه, مامان و داداش که باشن.. معطل این رفاقت های نصفه نیمه نمی مونم.. فقط یه وقتایی دلم می خواد عقربه ساعت رو بگیرم و برگردونمش عقب و دست اون آدم ها رو بگیرم و بگم "آهای رفیق! نرو.. حیف این همه رفاقته..."