بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۴ مطلب با موضوع «غمنامه» ثبت شده است

بی تو با بدن لخت خیابان چه کنم.. با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم

هنوز هوا روشن نشده.. "او" ده دقیقه ای هست که رفته و من پشت در, روی زمین چمباتمه زدم و به در و دیوار خونه نگاه می کنم.. راست می گن انگار .. "شرف المکان بالمکین".. انگار خونه دیگه حال خوبی نداره.. یادته شوهر دوستم می گفت "خونتون یه گرمای خاصی داره"؟ .. انگار تو همین ده دقیقه سرد شده.. می لرزم.. دیگه وسایل قشنگ نیستن.. قرآنی که قبل از رفتن بوسیدی رو بغلم محکم تر می گیرم و می بوسمش و غصه می خورم که چرا این خونه پنجره ای رو به خیابون نداره تا آخرین لحظه های رفتنت رو هم ببینم و بدرقه ت کنم..

دلتنگی حجم داره.. حجمش قطعا از قلب من بزرگتره.. توی همین ده دقیقه یه چیزی مثل بادکنک توی گلوم باد میشه و باد میشه و وقتی توی تخت می خزم و بالشی که هنوز رد سر "او" روش مونده رو بغل می کنم, دلتنگی بی داد می کنه و بادکنک رو سوزن می زنه و اشکام رها می شن..

+ بلوطانه: این چند روز بدون "او" رو چطور سر کنم؟

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

اشکام جاریه بی اختیار..

خوب باش مرد خوب..

لطفا..

در این روزگار خوب بودن های نسیه, به خوبی بی نهایت تو نیاز دارم...

من و همه ی آن هایی که مثل دختر کوچکت مراقبمان بوده ای...

خوب باش...

از شنیدن صدایت در فضای غم بار بیمارستان خسته ام..

از این بیمارستان ها که فقط بوی لحظه های آخر مادربزرگ را توی صورتم می کوبند, منتفر و خسته ام..

خوب باش..

بگذار از دیدن شماره ات دلهره ی درس های نخوانده را بگیرم.. نه این که دستم بلرزد و پشت بوق آزاد نفس حبس کنم و تا گوشی را جواب نداده ای, نفس نکشم...

خوب باش..

من نگرانم..

نگو .. نگو که نباید نگرانت باشم.. نگو که نباید نگران این همه آدم باشم.. نگو که تو در حلقه کسانی که دل نگرانشان می شوم جایی نداری...

نگو مرد خوب..

تو بیشتر از آنچه فکرش را می کنی برای ما دختران و پسرانت مهمی..

تو مهمی..

هرگز دیگر آن شعر شهریار را نخوان*..

هرگز دیگر احساس تنهایی نکن..

قول می دهم زود دفاع کنم.. قول می دهم زود کتابمان را چاپ کنیم.. قول می دهم مقاله هایمان در ژورنال ها اکسپت شوند.. حتی قول می دهم امسال دکترا هم قبول شوم.. فقط خوب باش.. خوب شو.. لطفا..

* دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم.. نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای؟

+ بلوطانه: از کسانی که به گردنمان حق دارند غافل نشویم.. گاه دلشان نازک تر از آنی می شود که تصور می کنیم.. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

غول نامهربان, رهایمان کن... لطفن...

بچه بودم. حدودا هشت, نه ساله... مادربزرگ مامان, پیرزنِ چشم آبیِ سفید رو و مهربان, به سفر رفته بود. از سفر که برگشت, زنگ زدند و خبر دادند که پر کشیده... ایست قلبی...

مامان در خودش مچاله شد و در غم از دست دادن پیرزن زیبای نود و دو ساله ی مهربان اشک ریخت... من هم اشک ریختم و به این فکر کردم که ایست قلبی یعنی دیگر قلبش نمی تپد... ایستاده...

.

بزرگ تر شدم. همین پارسال...

مادربزرگ دردآلود از بیمارستان برگشت... با توده ای که در تمام تنش پیچیده بود و حتی عمل های طولانی هم نتوانسته بود, آن غده ی وحشتناک را از درونش بکند... مادربزرگ درد می کشید و برای نفس کشیدن تلاش می کرد...

یک روز صبح... یک زنگ تلفن... و کمر بابا که خم شد...

مادربزرگ هفتاد ساله ام با ایست قلبی پر کشیده بود... نه با توده ی وحشتناک... نه... با قلبی که دیگر تصمیم گرفته بود, نتپد...

.

دو ماه پیش بود...

دایی شب را در کنار خانواده, گفت و خندید و عکس گرفت... شب وقتی به خواب می رفت هیچ کداممان تصور نمی کردیم, فردا صبح قرار است دنیا بدون او شروع شود..

صبح بیدار نشد... قلبش دیگر نتپیده بود...

آن روز که همه مان سیاهپوش شدیم, دایی چهل ساله ام تمام شد... قلبش... ایستاده بود...

.

می گفتند بزرگ تر که بشوی, مرگ به تو نزدیک تر می شود... من دارم بزرگ می شوم, سرعت نزدیک شدنش بیشتر از بالا رفتن سن من است... آدم ها را قبل از آن که بتوانند نوه و نتیجه هایشان را ببینند, از من می گیرد... 

تلفن امروز و خبر بیماری این مرد عزیز, احساس تنهایی را در دلم تقویت می کند...

این مرد همیشه آرام و همیشه خوشرو...

این مرد مهربان که اگر حامی لحظه های سخت این روزهایم نبود, چطور می توانستم درس و پروژه و دانشگاه را ادامه بدهم؟

استاد مهربان من... این بار برای قلبت دعا می کنم که سال ها تصمیم به تپیدن و  قوی تپیدن داشته باشد...

دعایش کنید...

+ بلوطانه: بغض... سکوت... دعا... دعا ... دعا...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

بگذار خسته باشم...

به دیوار سرد پشت سرم تکیه داده ام. "او" با تمام خستگی هاش به خواب رفته و من موندم و فضای تب آلودی که هر چه بیشتر منو تو هذیون های ذهنی فرو می بره. 
به این فکر می کنم که ... نه... بلوط ها مریض نمی شن... حق ندارن مریض شن...
مثل خیلی حق های دیگه که دیگران راحت دارن و بلوط ها ...
وقتی مادرت همیشه بهترین بوده باشه, حق نداری کم بیاری... حق نداری یه شب حوصله ی ظرف شستن نداشته باشی... حق نداری از کارت لذت نبری... حق نداری مریض شی و مریض بمونی... حق نداری بد باشی... بی حوصله باشی... کم بیاری...
باید همیشه خوب باشی... باید همیشه از مادرت قوی تر باشی...
حق نداری خسته باشی و دلت بخواد خونه دار باشی و بشینی تو خونه و گلدوزی کنی و آشپزی کنی و خونه ت همیشه پر از قلاب بافی هات باشه... 
حق نداری گاهی دلت نخواد درس بخونی ... حق نداری این درس رو با همه دغدغه هاش ببوسی و بذاری کنار...
وقتی مادرت همیشه روی پای خودش وایساده باشه, مجبور می شی محکم تر از همه آدم های اطرافت باشی و برعکس همه ی عروسای خانواده که تا یک سال سر گاز نمی رن و تا شش ماه چشمشون به خونشون نمی افته, از فردای عروسی آشپزی کنی و ماهی یه بار بری خونه مامانت مهمونی ... 
آره...
اونوقته که احساس می کنی چقدر محکم بودن سخته... چقدر سخته که مجبور باشی تکیه گاه بقیه باشی...
حالا تو اوج مریضی ای که دیگه داره حوصله م رو سر می بره, دلم می خواد دیگه محکم نباشم... دلم می خواد بیشتر توی رختخوابم فرو برم و به این فکر نکنم که بقیه چقدر از مریضی من اذیت می شن... می خوام یه کم نگران خودم باشم... نگران خودِ خودم...
+ بلوطانه: چرا اینجا نمیشه سایز عکس رو تغییر داد؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو