بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

خشم بلوطانه

باید یاد بگیرید یک روزهایی از زندگی هست که شما باید در آن ها سکوت کنید. روزهایی که حیوان پشمالوی درونتان بیدار شده و هر بیست دقیقه یک بار زوزه می کشد (یا پارس می کند!) باید یک هندزفری بردارید و در گوشتان فرو کنید و با صدای بلند به آهنگ مورد علاقه تان گوش بدهید, تاکید می کنم مورد علاقه, شاید که صدای خواننده مذکور هم درونتان را به هم بریزد...

بقیه هم باید یاد بگیرند که شما روزهایی دارید برای خودتان, که باید مراعاتتان را بکنند... بهتان لبخند بزنند, محبت کنند و دوستتان داشته باشند... و بفهمند توان کش مکش ندارید..

حالا تصور کنید در چنین وضعی باشید, وسط جدول مندلیف نفس بکشید و دامنه ی دیدتان بیست سانت بیشتر نباشد*, شب قبل هم ساعت دو خوابیده باشید, بعد از ساعت هفت و نیم بنشینید پشت میز و با کارهای تلنبار شده کشتی بگیرید... بعد این وسط, بحثی پیش بیاید و هر چه اظهار نظر کنید, خانوم همکار با لبخندی تمسخر آمیز شما را جلوی ده نفر مرد حاضر در اتاق ضایع کند... چه می کنید؟ فریاد می کشید؟ موهای همکار مذکور را گرفته و دور اتاق می چرخانید؟ گریه می کنید؟ ... نه... با دندان های به هم فشرده لبخندی می زنید و بر می گردید سر کارتان...

* برای هوای دلگیر شهرم دعا کنید... آسمانش نمی تواند نفس بکشد:(

+ بلوطانه: چقدر پست های ننوشته در گلویم گیر کرده اند...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

بلوطی با طعم قهوه ی تلخ

سردرد ناشی از گریه ها و اشک های ممتد دیشب, باعث شده امروز احساس کنم یه دیگ رو برعکس روی سرم گذاشتم. احساس می کنم صدای آدم ها توی سرم تکرار می شن. خسته با چشم های پف آلود به امید اینکه این سردرد با قهوه آروم بشه, دارم قلپ قلپ قهوه ی تلخ می خورم. بعد از سال ها... 

سال ها بود که به قهوه تلخ لب نزده بودم. سال ها قبلش دیوانه ی قهوه های تلخ بودم. لیوان لیوان قهوه و شکلات تلخ می خوردم و از تلخی نود و هشت درصدش لذت می بردم... دونه های قهوه رو زیر دندونم میذاشتم و از طعم بی نظیرش مست می شدم... ولی سال هاست که لب به قهوه ی تلخ نزده بودم و امروز دوباره...

امروز که از دست خودم خسته شدم, دوباره به تلخی قهوه پناه برده...

امروز به چیزی تلخ تر از خودم نیاز داشتم... به چیزی تلخ که بیاد و دست بذاره روی شونه م و بگه "آروم باش... آروم.."

گس شدم... مثل یه خرمالوی نرسیده که از بیرون قرمز و خوشرنگ و هوس انگیزه و بازش که می کنی, تا ته گلوت رو خشک می کنه...

می ترسم...

این روزا بیشترین حسی که با همه وجود تجربه می کنم ترسه.. ترس و سردرگمی... 

مثل آونگی که خودش رو به دو طرف پرت می کنه, مغزم بین رضایت و نارضایتی تاب می خوره...

می دونم "او" هم کلافه شده... می بینم پژمردگی این روزهاشو... مثل آبی که توی لیوان هی یخ بزنه و هی آب بشه... هی خوشحال و امیدوار میشه و هی ناامید و درمونده... هی ترسون و گریون میشم و هی راضی و آروم... 

دلم آروم نیست... دلم برای این سفر آروم نیست... نه راضیه... نه ناراضی...

ترس...

ترس تمام وجودمو گرفته...

هیچ حسی نمی تونه به این ترس غلبه کنه جز چشم های امیدوار "او"...

من حق ندارم این شور و امید رو ازش بگیرم...

هی از خودم می پرسم, "اگه می تونستی باهاش بری, صبر می کردی؟"... جوابم معلومه...

نمی دونم چرا انتظار دارم به خاطر این همه دلهره ی من از آرزوش بگذره...

سردردم شدیدتر شده...

خسته ام...

ترس برای داداش... برای "او" ... برای بابا... 

می ترسم...

دست خودم نیست...

+ بلوطانه: سکوت...

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
بلوط بانو