بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۳ مطلب با موضوع «نقد» ثبت شده است

چیستا نام دیگر عشق است

این روز ها, بسیاری درگیر کلمات پست های بانو یثربی شده اند. در روزگار خسته ای که هیچ کس نای خواندن ندارد, این داستانک ها یا پاورقی های دنباله دار, شده است دلخوشی آدم ها...

عشق موضوع شیرین بسیاری از رمان های ایرانی و خارجی بوده است, پس چیست در این کلمات که در دل انسان معجزه می کند؟ چرا در عرض چند روز و تنها با بیست و نه قسمت, آدم احساس می کند سال هاست که این آدم ها را می شناسد؟ چرا حس می کنی اگر حاج علی, ریحانه یا حاجی رئیس را در خیابان ببینی می شناسی؟ معجزه ی عشق است یا قلم مسحور کننده ی چیستا؟

بر این عقیده ام که عامل اصلی این جذابیت, مظلومیت عشق در نسل ماست. نسلی که عاشقی کردن برایش پر از قبح و شرم بوده. عشق برایمان یک حس نو ظهور شیرین نبوده, همواره یک داستان غم انگیز و پنهان بوده که باید به دست فراموشی سپرده می شده و اگر روزی دلت می خواست از آن حرف بزنی, نگاه و هیس هیس های اطرافیان, لب ها و قلبت را به هم می دوخته و سکوت بر صورتت سیلی می زده است. نسل ما عشقش را در دل تکرار کرده و اشک هایش را نثار بالش های همیشه خیسش کرده و لب بسته و خندیده و به روی خودش نیاورده که عشق هم وجود دارد.

در نسل ما, فکر کردن به حس گرمی که دستانت را سر می کند و خون را در رگ هایت به جریان می اندازد, یک خطای نابخشودنی است. 

این میان یک نفر بلند می شود. سرش را بالا می گیرد. با لبخند, از عشق عمیق نشسته بر روح و جانش می گوید. دختر و پسرش را همراه می کند و از داستان دلبستگی اش می گوید و بهشان می فهماند که عشق مقدس است. یادمان می دهد و یادشان می دهد که عاشق شو, حتی اگر وصلی در کار نباشد. عاشق شو و از این عشق شرم نکن. عشق اشتباه نمی کند, این ما آدم ها هستیم که مسیر را اشتباه می رویم. یادمان می دهد که اگر اشتباهی کردی, پای آن بایست... نترس... از حس هایت نترس...

یادمان می آورد که عشق در رگ های همه مان یخ بسته است. می شود زبان هزاران هزار آدمی که عشق هایشان را گریسته اند, کشته اند و دفن کرده اند. چیستا می شود کلمات و به جای همه ی خوانندگانش از عشق می گوید. می شود روح عشق و دوباره گرمی را در دل بقیه زنده می کند. شانه هایمان را می گیرد و با همان لبخند دلچسب همیشگی اش, تکانمان می دهد. زمزمه های عاشقانه اش به حدی صادقانه و واقعی است که آدم ها را به خودشان می آورد.

در این وانفسا و تنگنای روزمرگی های بی عشق به همه می آموزد که عشق خجالت ندارد. افتخار دارد. یاد می دهد که "سرت را بالا بگیر عاشق"... 

و مهم تر از همه... در این دنیای ماشینی بدون کتاب, جماعتی را مشتاق چاپ شدن کتابی می کند که هنوز زیر چاپ است... این اشتیاق جای امیدواری دارد. مردم ما عشق را می شناسند... چیستا نام دیگر عشق است...

+ بلوطانه: بانو چیستا یثربی, چند مدتی است که در اینستاگرام خود, از عاشقیت هایش گفته... بخوانیدش... بنوشیدش... جرعه جرعه و با لذت...کلیک کنید

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بلوط بانو

کلاه گیس های مقدس و مردمان با ادب

اصولا مردمان جوگیر و عجیب غریبی هستیم.. اصولاتر هم توهم توطئه داریم.. 

اخلاق مردم به حدی تند و غیر قابل باور شده که آدم بیشتر از این که یاد یک اجتماع انسانی بیفته, یاد گله گرگ میفته که در حال دریدن همن.. (البته جا داره که بگم که گرگ ها هم اینطور به جون هم نمیفتن..)

یکی یه حرفی می زنه, یه جماعتی سرازیر میشن و زیباترین الفاظ ممکن رو نثارش می کنن.. یه عده در حمایت از اون آدم اولی میان, گروه اول رو گل بارون می کنن... یه عده این وسط فحش های جدید یاد می گیرن.. یه عده هم این وسط از کار و زندگی ساقط می شن..

هرگز نخواستم روی آدم ها ارزش گذاری کنم.. چون شدیدا معتقدم که هر کسی جنبه های مثبت و منفی داره و من کاره ای نیستم که بخوام در مورد این جنبه ها نظر بدم.. اما به همون شدت معتقدم آدم ها اشتباه می کنن.. و هر اشتباهی یه تاوان متناظری داره.. یه تاوان که متناسب با اشتباه انجام شده باشه.. و به شخصه تصور می کنم یه آدم هایی وجود دارن که وظیفشون اینه که جوگرفتگی مردم باعث حق و ناحق شدن نشه... که متاسفانه گویا اون آدم ها از خود مردم, جوگیرتر شدن این روزا..

قضیه فقط شعار دادن علی ضیا, شلوغ کردن و شکایت پرویز مظلومی, یا اجرای عموهای فیتیله ای نیست.. قضیه خیلی بزرگ تر از این حرف هاست..

این روزا کمی که بیکار می شم, یه سر به اینستاگرامم می زنم, و یکی از تفریحاتم خوندن کامنتای ملت همیشه در صحنه زیر پست آدم های معروفه.. گل فشانی هایی که فقط انسان رو به فکر فرو می بره و صرفا یاد یک سری انسان بدوی میندازه که برای ادامه ی حیات حتی حاضرن از گوشت همدیگه هم تغذیه کنن..

یه کم دقیق تر به وقایع نگاه کنید..

هر چند هفته یک بار, یک نفر میشه سوژه, ملت سرازیر میشن به صفحات اجتماعی.. به احدی از خانواده ی اون شخص و طرفدارانش رحم نمی کنن.. و طرفداران مذکور هم خوب از خجالت مخالفا در میان..

عادت کردیم که برای هر چیز کوچیک و بزرگی فحش بدیم.. 

عادت کردیم همه رو مقصر بدونیم و قاضی باشیم..

عادت کردیم که بتونیم آدم ها رو از کار بی کار کنیم.. چون در کمال تعجب این حق به ما داده میشه..

پس به دنبال تمدن, احقاق حقوق از دست رفته, یک جامعه ی ایده آل, داریوش و کوروش و هخامنشیان, جهان اولی شدن و این ها نباشیم.. لطفا تمام این اداهای روشن فکرانه رو بذاریم کنار, برگ به خودمون آویزون کنیم و فقط به هم فحش بدیم..

.

+ بلوطانه: طفلک بچه های امروز.. طفلک بچه های آینده ام.. طفلکی ها.. هیچ برنامه ای مناسب سنشون وجود نخواهد داشت.. همه ی برنامه های جلفی که برای بچه ها می سازن دلسرد کننده س.. شاید فقط می شد به همین عموهای فیتیله ای امیدوار بود که اون ها هم قربانی همون آدم های وظیفه شناس شدن! بیاین امشب راحت بخوابیم! ما باعث شدیم که دیگه هیچ کس بهمون توهین نکنه!!!

+بلوطانه : کاش به فکر ممنوع الکار کردن یه سری آدم هایی بودیم که حضورشون و وجودشون, صدمه ای جدی به جامعه می زنه...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بلوط بانو

از تهران تا جهنم!

فیلم بد زیاد دیده ام. برای منی که خوره ی فیلم دیدن دارم, چیز عجیبی نیست. همیشه هم معتقد بوده ام که هر فیلمی -حتا بد- مخاطب خاص خودش را دارد. امروز فهمیدم که... نه!... می شود فیلمی ساخت که نه مخاطب دارد, نه کسی از آن لذت می برد, نه همزادپنداری می کند و نه حتی تفریح می کند...

دارم در تهران زندگی می کنم. همیشه هم دوستش داشته ام. با همه ی ترافیک و دود و شلوغی و دیوانگی های این شهر... همیشه هم تعجب اطرافیان را دیده ام در برابر این علاقه به این شهر... اما هرگز تصویری که امروز از شهرم دیدم, برایم متصور نبود... با همه ی بدی هایی که هر روز دارم در اطرافم می بینم, با همه انتقادهایی که به وضع موجود دارم و کاری از دستم بر نمی آید, می دانم دنیای اطرافم خاکستری است... نه مشکی تیره!

یک تصویر پر از سیاهی... قطعا کسی که این فیلم را ساخته, ثانیه ای در تهران زندگی نکرده و تنها به تصویری توهمی از آن در ذهن بال و پر داده.. سوال این است... آیا بازیگران فیلم هم تهران را ندیده اند؟ 

.

از آن همه سر و صدای متن فیلم نمی گویم. انگار اصلا نه صدابردار متوجه فاجعه بوده, نه گروه بازبینی و نه کارگردان...

.

از بازی های مصنوعی بازیگران به نام, هم می گذرم... چون سلیقه ای است... 

.

اما نمی توانم از تصویر بارداری زن بگذرم... سینمای ایران یاد گرفته که تنها نشانه ی بارداری خانم ها عق زدن های پیاپی باشد... زنی که شکمش صاف صاف است, بعد از کتک خوردن و شکنجه شدن و پرت شدن از ماشین و پیاده روی های طولانی, بدون دکتر رفتن, ادعا می کند "بچم دیگه تکون نمی خوره!" ... دیگه؟... با شکمی که قطعا بیشتر از دو ماه از بارداری آن نمی گذرد, چه تکان هایی قبلا حس می شده که حالا دیگر حس نمی شود؟ 

زن بعد از شکنجه های روحی و جسمی مداوم (که البته با بازی زیادی تاثیر گذار خانم افشار(!), به مخاطب هیچ احساس همدردی منتقل نمی شود), کیلومترها در بیابان پیاده روی می کند, وارد قنات می شود, باز پیاده روی می کند, از قنات خارج می شود, باز پیاده روی می کند, می دود, بالا و پایین می پرد و هنوز تنها نشانه از وجود کودک, عق زدن است! عق زدن های مداوم و بی نتیجه! 

و در آخر بچه به طرز معجزه آسایی در همان شرایط کویری و در همان شکمی که هیچ برجستگی ندارد, تکان می خورد و خیال زن راحت می شود... 

فکر می کنم برای اولین بار یک قشر می توانند به اکران یک فیلم به جرم توهین اعتراض کنند... متخصصین زنان و زایمان!

.

نمی خواهم از سیاه نمایی های فیلم بگویم... از این که پلیس ممکلت را یک احمق تمام عیار فرض کرده و این فرض را به همه آدمهایی که این نام را یدک می کشند, تعمیم داده...رییس اداره پلیس را یک موجود خاله زنک که حتی نوشتن شرح حال متهم را بلد نیست, به تصویر کشیده... افسران پلیس را آدم های عقب افتاده ای نشان داده که همگی توهم رشوه گرفتن دارند و حتی بلد نیستند متنی را بنویسند... این که در پارک, خیابان, حتی خانه دوست صمیمی ات, همه در حال فرار از پلیس هستند... اینکه "همه" ما در تهران در حال فرار از دست پلیس هستیم... این صحنه ها فقط باعث می شود به فکر فرو بروم که این جا تهران است؟ 

با همه ی سختی ها و مشکلات موجود در ایران و تهران, آیا ما در زندگی عادی مان این صحنه ها را می بینیم؟

.

تحمیق عمیق دوستی در این فیلم, تاسف آور است. دوست حتی به ظاهر هم نمی تواند ابراز نگرانی درستی کند. احساس می کنی داری تئاتر می بینی... تئاتری که وسط هر صحنه کارگردان بازی را قطع کرده...

صحنه های منقطع... نقش هایی که ارتباطشان را حدس هم نمی زنی (مهران احمدی در فیلم کیست؟ یهو می پرد وسط ماجرا! نمی فهمی کیست! دوباره ناپدید می شود, دوباره بیست دقیقه بعد نمی فهمی از کجا رسید! دوباره نمی فهمی کجا رفت! باز هم نمی فهمی کیست)... آدم هایی که حذفشان به متن داستان هیچ صدمه ای نمی زند... و از همه مهم تر... نشان دادن تهران به عنوان شهری سیاه, بدون ذره ای خوبی و آدم هایی که از انسانیت هیچ نمی فهمند...

+بلوطانه: بعد از دیدن فیلم تنها حسی که روی شانه هایم سنگینی می کرد, حس توهین و سیلی بود. احساس حماقت از هشتاد دقیقه زمانی که صرف کردم تا فیلمی ببینم که حتی یک فاکتور مثبت هم نداشت (حداقل محض خوش کردن دل)

به جایزه های بین المللی روی فیلم نگاه می کنم و به این فکر می کنم که داریم با خودمان چه می کنیم؟

آیا می خواهیم واقعیت ها را نشان دهیم؟ این واقعیت است؟ 

+ بلوطانه: کاش یک روانشناس خیرخواه این آقا را مجانی ویزیت کند...

+ بلوطانه: سوال من این است, آیا هیچ کس نیست که اول فیلم ها را ببیند, بعد اجازه ساخت و اکران و پخش بدهد؟

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو