امروز ختم انعام دعوت شدم. خانوم همسایه دیشب اومد دم در. ساعت نه صبح, روز یکشنبه, من رو به ختم انعام دعوت کردن. یه لبخند احمقانه روی لبم نشوندم وقتی گفت همه خانومای ساختمون میان..

لبخند رو بیشتر کش دادم و گفتم "من متاسفانه نمی تونم بیام" ... وقتی دیدم داره به طرف بر می خوره و اصلا گزینه ی سر کار رفتن براشون تعریف شده نیست توضیح دادم که "اون ساعت سرکارم"..

نگاهش ملقمه ای از احساسات مختلف شد و من با حفظ لبخند روی لبم خداحافظی کردم و در رو که بستم به این فکر کردم که "ساعت نه روز یکشنبه؟ " .. من هیچی .. خب شما که می تونید تا نه بخوابید, بذارید بعدش...

بلوطانه:  نه حسودم, نه خوابالو, نه تنبل.. بلوطی هستم خسته.. صرفا همین..