به نگاه ماتش زل زدم. نگاهی که رنگش کدر شده بود. پلک هایش را بست. بو کشید. 

- حس می کنی؟

بو کشیدم. نگاهش را خیره به چشمانم دیدم. دستانش را گرفتم...

- بویی نمیاد که عزیزم..

احساس کردم چینی بند زده ای را از روی طاقچه به روی زمین انداخته ام. چیزی در نگاهش فرو ریخت. انگار یک نفر خودش را در چشمانش از درد مچاله کرد. 

- بوی عطرش..

می شکند. بغضش. سد اشک هایش. و دختر جوانی پیش چشمان من فرو می ریزد.

دستش را می گیرم و در دلتنگی هایی که سرسختانه پسشان می زند غرق می شوم. 

.

پسر ازدواج کرد. با یکی از دوستان دختر. رفت تا خوشبخت شود.. دختر ماند و دوستان مشترک فراوانشان و نگاه های معنی دار و خبرهایی که هر از گاهی از خوشبختی شان به گوشش می رسید و عکس هایی که نشانش می دادند و می شکست و می خندید و فرو می ریخت.

پسر ازدواج کرد و هر بار دختر خواست برود دنبال خوشبختی, یک نفر آمد این وسط و او را پرت کرد وسط یادهای پسر..

پسر ازدواج کرد و دختر ماند با شک و تردید..

با سوال های بی جواب..

با زندگی مسمومی که ثانیه هایش هم پر از بوی عاشقانه های دروغینی بود که او را زیر پای لحظه های نفس گیر له می کند..

.

پسر ازدواج کرد. با دوستی که از عاشقانه هایشان باخبر بود. 

دوست زنگ زد به دختر. گفت می خواهد از عمق ارتباط گذشته دختر و پسر مطمئن شود. دختر سکوت کرد. دوست از عاشقانه های جدی خودشان گفت و به دختر تهمت حسادت زد. 

تلفن که قطع شد, دختر بود و یک آه بزرگ..

یک آه که..

می تواند دنیا را بسوزاند..

.

+ بلوطانه: نیاید روزی که دل شکسته آه بکشد..

+ بلوطانه: اشتباه نکنید. همه مردان بی وفا نیستند. همه دخترها هم وفادار نیستند. کمی صبر.. این پست ها ادامه دار است..