بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی کارمندی» ثبت شده است

خب مراقبت پیشنهادهایمان باشیم!

از همان اول که اینجا استخدام شدم, آقای همکار به دنبال آیلتس و تافل و ویزا و پذیرش بود. با ده سال فاصله گرفتن از زمان مدرک گرفتنش, همه چیز برایش سخت تر بود.. 

سه چهار ماه پیش بود که از یک دانشگاهی پذیرش گرفت. افتاد دنبال کارهای رفتن. از فروش خانه و لوازم و استعفا گرفته تا کم کردن وابستگی های عاطفی ای که در اینجا داشت..

باید حساب بانکی اش را پر می کرد تا بتواند برای مصاحبه اقدام کند. خانه اش (خانه ای که بعد از پانزده سال کار مداوم خریده بود), به زیر قیمت فروخت و با هر قرض و قوله ای بود حسابش را پر کرد..

با استعفایش هم موافقت شد و رفت ترکیه برای مصاحبه. وقتی برگشت, با اطمینان صد در صد که ویزایش به زودی می رسد, به انجام کارهای باقی مانده اش پرداخت..

سه هفته بعد, وقتی صبح مثل همیشه آمد سر کار, با حالتی خیلی عادی گفت که تماس گرفتند و گفتند که ریجکت شده. همه ما شوکه شدیم.. انقدر عادی داشت این ها را تعریف می کرد که انگار داشت در مورد صبحانه ای که خورده حرف می زند. همه به هم دیگر نگاه کردیم.. همه از این حال عادی اش متعجب بودیم و فکر می کردیم سر کارمان گذاشته..

یک هفته ای طول کشید تا این اتفاق مانند یک ویروس در تمام تنش پیچید و بالاخره فهمید چه اتفاقی افتاده..

ده روزی سر کار نیامد.. روزی که دوباره دیدیمش, به معنای واقعی فرو ریختن یک انسان را از نزدیک می دیدم.. 

انسانی که تمام گذشته اش را برای رسیدن به آینده پاک کرده بود و نا غافل, آینده را هم از دست داده بود و در حال سقوط کرده بود..

.

دو ماه طول کشید تا دوباره سعی کرد به زندگی عادی برگردد.. دوباره نشسته اند زیر گوشش خوانده اند که حیف این نمره ی آیلتس نیست؟ بیا و برو..

دوباره افتاده دنبال کار های رفتن.. و من فقط دارم تصور می کنم آدمی که با قرص و دارو و روانپزشک و کمک های اطرافیان دوباره به زندگی برگشت, با یک شکست دوباره چطور روبرو خواهد شد؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

آن ها که ساعت هفت صبح را ندیده اند..

امروز ختم انعام دعوت شدم. خانوم همسایه دیشب اومد دم در. ساعت نه صبح, روز یکشنبه, من رو به ختم انعام دعوت کردن. یه لبخند احمقانه روی لبم نشوندم وقتی گفت همه خانومای ساختمون میان..

لبخند رو بیشتر کش دادم و گفتم "من متاسفانه نمی تونم بیام" ... وقتی دیدم داره به طرف بر می خوره و اصلا گزینه ی سر کار رفتن براشون تعریف شده نیست توضیح دادم که "اون ساعت سرکارم"..

نگاهش ملقمه ای از احساسات مختلف شد و من با حفظ لبخند روی لبم خداحافظی کردم و در رو که بستم به این فکر کردم که "ساعت نه روز یکشنبه؟ " .. من هیچی .. خب شما که می تونید تا نه بخوابید, بذارید بعدش...

بلوطانه:  نه حسودم, نه خوابالو, نه تنبل.. بلوطی هستم خسته.. صرفا همین..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بلوط بانو

ما کارمندها!

لم می دم روی مبل. خونه تمیز شده. بوی قرمه سبزی توی خونه پیچیده. "او" سر کاره و من توی مبل فرو رفتم و به سر و صدای همسایه ها گوش می دم. همسایه هایی که صدای بحثشون از نازکی دیوار رد میشه و من تو این بحث خانوادگی ادامه دار گم می شم.

هر روز صبح, من و "او" و بچه های قد و نیم قد همسایه ها, ساعت هفت از خونه در میایم... ما به سمت شرکت, اونا سمت مدرسه... همه ی ماشینا تو پارکینگ مثل صاحباشون به خواب رفتن وقتی که ما از ترس یک دقیقه تاخیر بدو بدو سوار ماشین می شیم...

یه روز که خواب مونده بودم و ساعت نه از خونه زدم بیرون, آقای همسایه بغلی رو دیدم که ایستاده و داره از وانتی توی کوچه گوجه می خره... ماشینا هنوز توی پارکینگ بودن و آقای همسایه پایینی مشغول ماشین شستن بود... 

اونجا بود که فهمیدم زندگی ما با این آدم ها فرق های زیادی داره... فهمیدم برعکس اونچه که من فکر می کردم, همه ی آدم ها توی تهران زندگیشون روی دور تند نیست... هستند آدم هایی که تا ده می خوابن و قبل از ساعت سه میان خونه... هستند آدم هایی که مجبور نیستن هر هفت روز هفته برن سر کار..

از وقتی که دختر کوچیکی بودم, مامان رو می دیدم که هر روز صبح بلند میشه, صبحانه رو آماده می کنه و حاضر میشه و می ره سر کار... با لبخند...

عادت کرده بودم که ساعت هفت صبح, روز شروع بشه و حتی روزهای تعطیل هم نهایتا ساعت ده همگی در حال تمیز کردن خونه باشیم...

حالا که این آدم ها رو می بینم به فکر فرو می رم... فرق زندگی هامون چیه؟ 

.

از زندگیم راضی ام... هم من, هم "او" این تحرک و تلاشمون برای زندگی رو دوست داریم... گرچه گاهی خسته کننده, گرچه گاهی اعصاب خورد کن... ولی راضی ایم... راضی ام که زیر دست مادری بزرگ شدم که یادم داده می تونم در آن واحد درس بخونم, کار کنم و شوهر داری کنم... حتی اگه گاهی خودم رو یادم بره... 

ولی دلم می خواد بدونم که اگه یه روز دخترم ازم پرسید چرا دختر همسایه انقدر بیشتر کنار مامان باباشه, چی باید جواب بدم... 

+ بلوطانه: انکار نمی کنم که صبح به همه اونایی که توی رختخوابن حسودی می کنم:(

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو