"او" خستگی های من رو می فهمه.

و هیچ چیزی به این اندازه مایه ی خوشبختی نیست. "او" می فهمه که هنوز این مریضی دست از سر من برنداشته و با وجود این ترافیک اعصاب خورد کن, راهش رو دور می کنه و می آد دم در شرکت..

"او" می فهمه که خسته ام و سر کار با هزار نفر سر و کله زدم و می دونه که من آدم سر و کله زدن با آدم های پر مدعا نیستم, پس تمام طول مسیر به نق نق کردن ها و غر غر کردنام گوش می ده..

"او" می فهمه که خسته ام و آشپزی کردن, وقتی که ساعت نه و نیم رسیدیم خونه, کار سختیه, پس با وجود این که هرگز دست به سیاه و سفید نزده میاد تو آشپزخونه و کنار منی که دور خودم می چرخم تا سریع ترین غذای ممکن رو درست کنم, سیب زمینی پوست می کنه..

"او" می فهمه که خسته ام و بعد خوردن شام, دیگه پاهام تحمل وزنم رو ندارن, سفره رو جمع می کنه و با همه خستگیش ظرفا رو می شوره..

"او" می فهمه و با تمام توانش تلاش می کنه این خستگی ها روی شونه هام نمونه..

گاهی حس می کنم چقدر در برابر فهمیدن هاش کوچیکم..

چقدر توقعم ازش زیاده و چقدر بزرگواره که از این متوقع بودن هام چیزی نمیگه..

* آهنگ "اکسیژن", با صدای "بابک جهانبخش" .. گوش بدید..

بلوطانه: "او" درست مثل یک هدیه ی آسمونی, درست زمانی که فکر می کردم عشقی تو این دنیا وجود نداره, اومد تو راهم و با آرامش دستای بی اعتمادمو گرفت و یادم داد که عشق هست.. وجود داره.. و به شدت آرامش بخشه..

+ بلوطانه: یه زندگی به خیلی چیزا احتیاج داره.. محبت.. آرامش.. عشق.. و بیشتر از اون همراهی..