هنوز هوا روشن نشده.. "او" ده دقیقه ای هست که رفته و من پشت در, روی زمین چمباتمه زدم و به در و دیوار خونه نگاه می کنم.. راست می گن انگار .. "شرف المکان بالمکین".. انگار خونه دیگه حال خوبی نداره.. یادته شوهر دوستم می گفت "خونتون یه گرمای خاصی داره"؟ .. انگار تو همین ده دقیقه سرد شده.. می لرزم.. دیگه وسایل قشنگ نیستن.. قرآنی که قبل از رفتن بوسیدی رو بغلم محکم تر می گیرم و می بوسمش و غصه می خورم که چرا این خونه پنجره ای رو به خیابون نداره تا آخرین لحظه های رفتنت رو هم ببینم و بدرقه ت کنم..

دلتنگی حجم داره.. حجمش قطعا از قلب من بزرگتره.. توی همین ده دقیقه یه چیزی مثل بادکنک توی گلوم باد میشه و باد میشه و وقتی توی تخت می خزم و بالشی که هنوز رد سر "او" روش مونده رو بغل می کنم, دلتنگی بی داد می کنه و بادکنک رو سوزن می زنه و اشکام رها می شن..

+ بلوطانه: این چند روز بدون "او" رو چطور سر کنم؟