بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

همه اش تقصیر توست...

سلام مامان...

می دانی! همه اش تقصیر توست... تقصیر تو و بابا...

این همه احساس خفگی که الان دارد دیوانه ام می کند... مقصر شمایید... 

مقصر تویی که من را این طور تربیت کرده ای. من شکایت دارم.. چرا به من داد کشیدن را یاد ندادی؟ چرا یادم دادی که دختر صدایش را بلند نمی کند، جیغ نمی کشد، خشمش را فریاد نمی کشد؟

مقصر تو و بابایید که به من یاد دادید باید محکم بود. به من فهماندید که باید با یک ظاهر آهنی در برابر همه چیز بایستم...

تقصیر توست مامان... تقصیر توست که الان باید با این بغض بنشینم پشت میزی که شاهد بغض ها و اشک های یواشکی من بوده و قورت بدهم این همه اشک لعنتی را...

تقصیر باباست... تقصیر باباست که هیچ وقت سر من داد نکشید و من را تحقیر نکرد... اگر داد کشیده بود... اگر تحقیرم کرده بود... اگر توهین شنیده بودم، این فریادها و لحن های کوبنده و تحقیرآمیز من را خورد نمی کرد...

تقصیر شماست که من را دخترک عزیزدردانه ی محکمی بار آورده اید که در بدترین شرایط هم لبخند می زند و نمی گذارد آدم ها بفهمند، چقدر دلش شکسته...

مامان...

شما یادم دادید که زن همیشه در زندگی حامی مردش است... یادم دادید باید شرایط را برای بهتر شدن زندگی تحمل کنم... و من، برای بهتر شدن زندگی، دارم این شرکت لعنتی را تحمل می کنم... و مقصرش شمایید که من را مستقل بار آورده اید...

چرا یادم ندادید کسی که آزارم می دهد را گوشمالی دهم؟ 

من دارم زیر دیوارهای این شرکت خفه می شوم... از بغض فریادهای نا حقی که بر سرم آوار شده... زیر نگاه های مردی که اسمش رییس است و این اسم به او حق می دهد همه کار بکند... 

دارم خفه می شوم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

خشم بلوطانه

باید یاد بگیرید یک روزهایی از زندگی هست که شما باید در آن ها سکوت کنید. روزهایی که حیوان پشمالوی درونتان بیدار شده و هر بیست دقیقه یک بار زوزه می کشد (یا پارس می کند!) باید یک هندزفری بردارید و در گوشتان فرو کنید و با صدای بلند به آهنگ مورد علاقه تان گوش بدهید, تاکید می کنم مورد علاقه, شاید که صدای خواننده مذکور هم درونتان را به هم بریزد...

بقیه هم باید یاد بگیرند که شما روزهایی دارید برای خودتان, که باید مراعاتتان را بکنند... بهتان لبخند بزنند, محبت کنند و دوستتان داشته باشند... و بفهمند توان کش مکش ندارید..

حالا تصور کنید در چنین وضعی باشید, وسط جدول مندلیف نفس بکشید و دامنه ی دیدتان بیست سانت بیشتر نباشد*, شب قبل هم ساعت دو خوابیده باشید, بعد از ساعت هفت و نیم بنشینید پشت میز و با کارهای تلنبار شده کشتی بگیرید... بعد این وسط, بحثی پیش بیاید و هر چه اظهار نظر کنید, خانوم همکار با لبخندی تمسخر آمیز شما را جلوی ده نفر مرد حاضر در اتاق ضایع کند... چه می کنید؟ فریاد می کشید؟ موهای همکار مذکور را گرفته و دور اتاق می چرخانید؟ گریه می کنید؟ ... نه... با دندان های به هم فشرده لبخندی می زنید و بر می گردید سر کارتان...

* برای هوای دلگیر شهرم دعا کنید... آسمانش نمی تواند نفس بکشد:(

+ بلوطانه: چقدر پست های ننوشته در گلویم گیر کرده اند...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
بلوط بانو

بلوطی با طعم قهوه ی تلخ

سردرد ناشی از گریه ها و اشک های ممتد دیشب, باعث شده امروز احساس کنم یه دیگ رو برعکس روی سرم گذاشتم. احساس می کنم صدای آدم ها توی سرم تکرار می شن. خسته با چشم های پف آلود به امید اینکه این سردرد با قهوه آروم بشه, دارم قلپ قلپ قهوه ی تلخ می خورم. بعد از سال ها... 

سال ها بود که به قهوه تلخ لب نزده بودم. سال ها قبلش دیوانه ی قهوه های تلخ بودم. لیوان لیوان قهوه و شکلات تلخ می خوردم و از تلخی نود و هشت درصدش لذت می بردم... دونه های قهوه رو زیر دندونم میذاشتم و از طعم بی نظیرش مست می شدم... ولی سال هاست که لب به قهوه ی تلخ نزده بودم و امروز دوباره...

امروز که از دست خودم خسته شدم, دوباره به تلخی قهوه پناه برده...

امروز به چیزی تلخ تر از خودم نیاز داشتم... به چیزی تلخ که بیاد و دست بذاره روی شونه م و بگه "آروم باش... آروم.."

گس شدم... مثل یه خرمالوی نرسیده که از بیرون قرمز و خوشرنگ و هوس انگیزه و بازش که می کنی, تا ته گلوت رو خشک می کنه...

می ترسم...

این روزا بیشترین حسی که با همه وجود تجربه می کنم ترسه.. ترس و سردرگمی... 

مثل آونگی که خودش رو به دو طرف پرت می کنه, مغزم بین رضایت و نارضایتی تاب می خوره...

می دونم "او" هم کلافه شده... می بینم پژمردگی این روزهاشو... مثل آبی که توی لیوان هی یخ بزنه و هی آب بشه... هی خوشحال و امیدوار میشه و هی ناامید و درمونده... هی ترسون و گریون میشم و هی راضی و آروم... 

دلم آروم نیست... دلم برای این سفر آروم نیست... نه راضیه... نه ناراضی...

ترس...

ترس تمام وجودمو گرفته...

هیچ حسی نمی تونه به این ترس غلبه کنه جز چشم های امیدوار "او"...

من حق ندارم این شور و امید رو ازش بگیرم...

هی از خودم می پرسم, "اگه می تونستی باهاش بری, صبر می کردی؟"... جوابم معلومه...

نمی دونم چرا انتظار دارم به خاطر این همه دلهره ی من از آرزوش بگذره...

سردردم شدیدتر شده...

خسته ام...

ترس برای داداش... برای "او" ... برای بابا... 

می ترسم...

دست خودم نیست...

+ بلوطانه: سکوت...

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
بلوط بانو

چیستا نام دیگر عشق است

این روز ها, بسیاری درگیر کلمات پست های بانو یثربی شده اند. در روزگار خسته ای که هیچ کس نای خواندن ندارد, این داستانک ها یا پاورقی های دنباله دار, شده است دلخوشی آدم ها...

عشق موضوع شیرین بسیاری از رمان های ایرانی و خارجی بوده است, پس چیست در این کلمات که در دل انسان معجزه می کند؟ چرا در عرض چند روز و تنها با بیست و نه قسمت, آدم احساس می کند سال هاست که این آدم ها را می شناسد؟ چرا حس می کنی اگر حاج علی, ریحانه یا حاجی رئیس را در خیابان ببینی می شناسی؟ معجزه ی عشق است یا قلم مسحور کننده ی چیستا؟

بر این عقیده ام که عامل اصلی این جذابیت, مظلومیت عشق در نسل ماست. نسلی که عاشقی کردن برایش پر از قبح و شرم بوده. عشق برایمان یک حس نو ظهور شیرین نبوده, همواره یک داستان غم انگیز و پنهان بوده که باید به دست فراموشی سپرده می شده و اگر روزی دلت می خواست از آن حرف بزنی, نگاه و هیس هیس های اطرافیان, لب ها و قلبت را به هم می دوخته و سکوت بر صورتت سیلی می زده است. نسل ما عشقش را در دل تکرار کرده و اشک هایش را نثار بالش های همیشه خیسش کرده و لب بسته و خندیده و به روی خودش نیاورده که عشق هم وجود دارد.

در نسل ما, فکر کردن به حس گرمی که دستانت را سر می کند و خون را در رگ هایت به جریان می اندازد, یک خطای نابخشودنی است. 

این میان یک نفر بلند می شود. سرش را بالا می گیرد. با لبخند, از عشق عمیق نشسته بر روح و جانش می گوید. دختر و پسرش را همراه می کند و از داستان دلبستگی اش می گوید و بهشان می فهماند که عشق مقدس است. یادمان می دهد و یادشان می دهد که عاشق شو, حتی اگر وصلی در کار نباشد. عاشق شو و از این عشق شرم نکن. عشق اشتباه نمی کند, این ما آدم ها هستیم که مسیر را اشتباه می رویم. یادمان می دهد که اگر اشتباهی کردی, پای آن بایست... نترس... از حس هایت نترس...

یادمان می آورد که عشق در رگ های همه مان یخ بسته است. می شود زبان هزاران هزار آدمی که عشق هایشان را گریسته اند, کشته اند و دفن کرده اند. چیستا می شود کلمات و به جای همه ی خوانندگانش از عشق می گوید. می شود روح عشق و دوباره گرمی را در دل بقیه زنده می کند. شانه هایمان را می گیرد و با همان لبخند دلچسب همیشگی اش, تکانمان می دهد. زمزمه های عاشقانه اش به حدی صادقانه و واقعی است که آدم ها را به خودشان می آورد.

در این وانفسا و تنگنای روزمرگی های بی عشق به همه می آموزد که عشق خجالت ندارد. افتخار دارد. یاد می دهد که "سرت را بالا بگیر عاشق"... 

و مهم تر از همه... در این دنیای ماشینی بدون کتاب, جماعتی را مشتاق چاپ شدن کتابی می کند که هنوز زیر چاپ است... این اشتیاق جای امیدواری دارد. مردم ما عشق را می شناسند... چیستا نام دیگر عشق است...

+ بلوطانه: بانو چیستا یثربی, چند مدتی است که در اینستاگرام خود, از عاشقیت هایش گفته... بخوانیدش... بنوشیدش... جرعه جرعه و با لذت...کلیک کنید

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بلوط بانو

و آن هنگام که خداوند مدیران را آفرید

مدیر موجودی است سی ساله با سابقه مدیریت در پنج شرکت و ارگان *, که در حالی که دانشجوی ترم یک دکتراست, همه او را دکتر صدا می زنند و در تمام مدت مدیریت خود, جز اسمش از او چیزی ندیده ایم و در هفت ماهی که آمده, دارد شرکت را با خاک یکسان می کند و زمانی که تصمیم می گیرد بعد از هفت ماه از کارکنانش بازدید کند, اعلام می کند که هر کسی مقنعه سرش نیست و کت شلوار نپوشیده برود مرخصی اجباری! 

و کارمندان موجوداتی هستند که حقوقشان کسر می شود, عقب می افتد, قطع می شود, به اندازه میز و صندلی های شرکت هم حرمت ندارند و همچنان لبخند می زنند و به خاطر آمدن مدیر عزیز تر از جان, مقنعه سر می کنند و کت هایشان را به هم قرض می دهند تا مدیر در همه اتاق ها, همه را با کت و شلوار مشاهده کند..

* سوال: جناب مدیر, از چه سنی به شغل شریف مدیریت مشغول شده اند؟

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

بی تو با بدن لخت خیابان چه کنم.. با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم

هنوز هوا روشن نشده.. "او" ده دقیقه ای هست که رفته و من پشت در, روی زمین چمباتمه زدم و به در و دیوار خونه نگاه می کنم.. راست می گن انگار .. "شرف المکان بالمکین".. انگار خونه دیگه حال خوبی نداره.. یادته شوهر دوستم می گفت "خونتون یه گرمای خاصی داره"؟ .. انگار تو همین ده دقیقه سرد شده.. می لرزم.. دیگه وسایل قشنگ نیستن.. قرآنی که قبل از رفتن بوسیدی رو بغلم محکم تر می گیرم و می بوسمش و غصه می خورم که چرا این خونه پنجره ای رو به خیابون نداره تا آخرین لحظه های رفتنت رو هم ببینم و بدرقه ت کنم..

دلتنگی حجم داره.. حجمش قطعا از قلب من بزرگتره.. توی همین ده دقیقه یه چیزی مثل بادکنک توی گلوم باد میشه و باد میشه و وقتی توی تخت می خزم و بالشی که هنوز رد سر "او" روش مونده رو بغل می کنم, دلتنگی بی داد می کنه و بادکنک رو سوزن می زنه و اشکام رها می شن..

+ بلوطانه: این چند روز بدون "او" رو چطور سر کنم؟

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

کلاه گیس های مقدس و مردمان با ادب

اصولا مردمان جوگیر و عجیب غریبی هستیم.. اصولاتر هم توهم توطئه داریم.. 

اخلاق مردم به حدی تند و غیر قابل باور شده که آدم بیشتر از این که یاد یک اجتماع انسانی بیفته, یاد گله گرگ میفته که در حال دریدن همن.. (البته جا داره که بگم که گرگ ها هم اینطور به جون هم نمیفتن..)

یکی یه حرفی می زنه, یه جماعتی سرازیر میشن و زیباترین الفاظ ممکن رو نثارش می کنن.. یه عده در حمایت از اون آدم اولی میان, گروه اول رو گل بارون می کنن... یه عده این وسط فحش های جدید یاد می گیرن.. یه عده هم این وسط از کار و زندگی ساقط می شن..

هرگز نخواستم روی آدم ها ارزش گذاری کنم.. چون شدیدا معتقدم که هر کسی جنبه های مثبت و منفی داره و من کاره ای نیستم که بخوام در مورد این جنبه ها نظر بدم.. اما به همون شدت معتقدم آدم ها اشتباه می کنن.. و هر اشتباهی یه تاوان متناظری داره.. یه تاوان که متناسب با اشتباه انجام شده باشه.. و به شخصه تصور می کنم یه آدم هایی وجود دارن که وظیفشون اینه که جوگرفتگی مردم باعث حق و ناحق شدن نشه... که متاسفانه گویا اون آدم ها از خود مردم, جوگیرتر شدن این روزا..

قضیه فقط شعار دادن علی ضیا, شلوغ کردن و شکایت پرویز مظلومی, یا اجرای عموهای فیتیله ای نیست.. قضیه خیلی بزرگ تر از این حرف هاست..

این روزا کمی که بیکار می شم, یه سر به اینستاگرامم می زنم, و یکی از تفریحاتم خوندن کامنتای ملت همیشه در صحنه زیر پست آدم های معروفه.. گل فشانی هایی که فقط انسان رو به فکر فرو می بره و صرفا یاد یک سری انسان بدوی میندازه که برای ادامه ی حیات حتی حاضرن از گوشت همدیگه هم تغذیه کنن..

یه کم دقیق تر به وقایع نگاه کنید..

هر چند هفته یک بار, یک نفر میشه سوژه, ملت سرازیر میشن به صفحات اجتماعی.. به احدی از خانواده ی اون شخص و طرفدارانش رحم نمی کنن.. و طرفداران مذکور هم خوب از خجالت مخالفا در میان..

عادت کردیم که برای هر چیز کوچیک و بزرگی فحش بدیم.. 

عادت کردیم همه رو مقصر بدونیم و قاضی باشیم..

عادت کردیم که بتونیم آدم ها رو از کار بی کار کنیم.. چون در کمال تعجب این حق به ما داده میشه..

پس به دنبال تمدن, احقاق حقوق از دست رفته, یک جامعه ی ایده آل, داریوش و کوروش و هخامنشیان, جهان اولی شدن و این ها نباشیم.. لطفا تمام این اداهای روشن فکرانه رو بذاریم کنار, برگ به خودمون آویزون کنیم و فقط به هم فحش بدیم..

.

+ بلوطانه: طفلک بچه های امروز.. طفلک بچه های آینده ام.. طفلکی ها.. هیچ برنامه ای مناسب سنشون وجود نخواهد داشت.. همه ی برنامه های جلفی که برای بچه ها می سازن دلسرد کننده س.. شاید فقط می شد به همین عموهای فیتیله ای امیدوار بود که اون ها هم قربانی همون آدم های وظیفه شناس شدن! بیاین امشب راحت بخوابیم! ما باعث شدیم که دیگه هیچ کس بهمون توهین نکنه!!!

+بلوطانه : کاش به فکر ممنوع الکار کردن یه سری آدم هایی بودیم که حضورشون و وجودشون, صدمه ای جدی به جامعه می زنه...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
بلوط بانو

خب مراقبت پیشنهادهایمان باشیم!

از همان اول که اینجا استخدام شدم, آقای همکار به دنبال آیلتس و تافل و ویزا و پذیرش بود. با ده سال فاصله گرفتن از زمان مدرک گرفتنش, همه چیز برایش سخت تر بود.. 

سه چهار ماه پیش بود که از یک دانشگاهی پذیرش گرفت. افتاد دنبال کارهای رفتن. از فروش خانه و لوازم و استعفا گرفته تا کم کردن وابستگی های عاطفی ای که در اینجا داشت..

باید حساب بانکی اش را پر می کرد تا بتواند برای مصاحبه اقدام کند. خانه اش (خانه ای که بعد از پانزده سال کار مداوم خریده بود), به زیر قیمت فروخت و با هر قرض و قوله ای بود حسابش را پر کرد..

با استعفایش هم موافقت شد و رفت ترکیه برای مصاحبه. وقتی برگشت, با اطمینان صد در صد که ویزایش به زودی می رسد, به انجام کارهای باقی مانده اش پرداخت..

سه هفته بعد, وقتی صبح مثل همیشه آمد سر کار, با حالتی خیلی عادی گفت که تماس گرفتند و گفتند که ریجکت شده. همه ما شوکه شدیم.. انقدر عادی داشت این ها را تعریف می کرد که انگار داشت در مورد صبحانه ای که خورده حرف می زند. همه به هم دیگر نگاه کردیم.. همه از این حال عادی اش متعجب بودیم و فکر می کردیم سر کارمان گذاشته..

یک هفته ای طول کشید تا این اتفاق مانند یک ویروس در تمام تنش پیچید و بالاخره فهمید چه اتفاقی افتاده..

ده روزی سر کار نیامد.. روزی که دوباره دیدیمش, به معنای واقعی فرو ریختن یک انسان را از نزدیک می دیدم.. 

انسانی که تمام گذشته اش را برای رسیدن به آینده پاک کرده بود و نا غافل, آینده را هم از دست داده بود و در حال سقوط کرده بود..

.

دو ماه طول کشید تا دوباره سعی کرد به زندگی عادی برگردد.. دوباره نشسته اند زیر گوشش خوانده اند که حیف این نمره ی آیلتس نیست؟ بیا و برو..

دوباره افتاده دنبال کار های رفتن.. و من فقط دارم تصور می کنم آدمی که با قرص و دارو و روانپزشک و کمک های اطرافیان دوباره به زندگی برگشت, با یک شکست دوباره چطور روبرو خواهد شد؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

حواست بهم نیست و قلبم پره

یه وقتایی یاد می گیری که باید ساکت تر بشی.. کار سختیه.. اگه مثل من دختر پر حرف و اجتماعی باشی که دیگه بدتر.. ولی بالاخره یاد می گیری..

یاد می گیری که محل کار, نمی تونه جایی باشه که دوست پیدا کنی.. 

یاد می گیری که توی یه شرکت آدما با انواع و اقسام فرهنگا دور هم جمع شدن و تو نمی تونی عوضشون کنی.. نمی تونی باهاشون دوستی کنی..

قلبت فشرده میشه که "پس چطوری با هم دوستن؟" .. آدم حسودی هستی؟ .. نه.. عموما نه.. ولی گاهی چرا.. بیشتر از حسادت به این فکر می کنی که چرا من نه! .. همین فکرا ساکت ترت می کنه.. دلت می خواد بذاری بری..

اینجور موقع ها دور و برت رو نگاه می کنی.. چند نفر از دوستات کنارتن؟ چند نفرشون از حال و احوالت باخبرن؟ برای چند نفرشون مهمه که چیکار میکنی و روزات رو چطور می گذرونی؟

بعد به خودت جواب می دی که یه دوست خوب باشه بهتر از هزار نفر دوست معمولیه.. باز ته دلت از این سکوت ناخواسته که تو رو در خودش غرق می کنه, بدت میاد..

.

دبستانی بودیم. هم محله ای.. با آرزو یه روح تو دو بدن بودیم.. خنده و شادی و غم و غصه مون مال هم بودیم.. اون موقع اون از بلک کتز و بک استریت بویز می گفت و من نمی دونستم اینا چین.. من نهایتا از مختاباد دوست داشتنی که توی ماشین با بابا گوش می دادیم براش می گفتم.. براش مهم نبود که با اون قد نیم وجبیم چادرم رو دور خودم می پیچیدم.. شاگرد اول مدرسه بودم و عزیزدردونه ی معلما و هیچ کس توی اون مدرسه برام آرزو نمی شد.. سوم دبستان بودیم که پا به پام تمام سی روز ماه رمضون رو روزه گرفت.. یکی از معدود ماه رمضون هایی که خون ریزی معده و دکترا بهم اجازه دادن که روزه بگیرم.. اونم با همراهی آرزو.. از اون محله رفتیم.. هرگز دیگه آرزو رو ندیدم..

.

دبیرستانی بودم.. هیچ کس باورش نمی شد این دخترک ریزه میزه, دوم دبیرستانه.. سه نفر بودیم.. همیشه با هم... همیشه چسبیده به هم.. معلم حسابانمون هر وقت مچمون رو موقع نهار, گوشه پله ها, نشسته روی زمین می گرفت, می خندید و می گفت "اومدین سیزده به در".. دانشگاه که قبول شدیم, دوست اولی ازدواج کرد و ترسید شوهرش رو قاپ بزنیم, بی خداحافظی و بی دعوت توی جشنی که برای گودبای پارتی گرفته بود, رفت ترکیه.. دوست دومی ازدواج کرد.. با مردی ده سال بزرگتر از خودش.. مرد انگار اسیر آورده.. از ترس از دست دادنش ارتباطش رو با همه ی دنیا محدود کرد.. من موندم و زخم نبودن هاشون..

.

تو دانشگاه با همه سلام علیک داشتم. فکر می کردم هرگز تنها نخواهم شد.. گروه های دوستی ای که توشون بودم, باعث حسادت خیلیا می شد.. صمیمیتمون.. خنده هامون.. تفریحامون.. 

درسم رو در زودترین حالت ممکن تموم کردم.. مشغول کار شدم.. حلقه های دوستی سر جاشون بود.. منتها من توشون جایی نداشتم.. دو بار که برای پارتی و دور همی دعوتم کردن و بهانه آوردم, دیگه احوالپرسی های معمولی هم قطع شد..

.

هر وقت به دوستی های از دست رفته ام فکر می کنم, یه چیزی گلوم رو می چسبه که "چی براشون کم گذاشتم؟" .. وقت؟ انرژی؟ محبت؟.. 

.

هر بار بعد از شنیدن این ها, غم توی چشمای "او" خونه می کنه.. سوالش رو پرسیده نپرسیده رها می کنه.. و من از ته دلم مطمئنم که اگر رفاقت های بی منت "او" نبود, تو این همه بی رفیقی قطعا خفه می شدم..

+ بلوطانه: توی شرکت یه حصار ناخواسته دور خودم کشیدم تا جلوی ابراز محبت های دروغی رو بگیرم.. تا یه کم هم که شده از این احساس احمقانه و دروغین نزدیکی به آدم ها کم کنم.. سخته.. ده ساعت پیش آدم هایی باشی که هیچ احساس نزدیکی ای بهشون نداری.. اونا هم تو رو متفاوت حساب می کنن..

+ بلوطانه: "او" که باشه, بابا که باشه, مامان و داداش که باشن.. معطل این رفاقت های نصفه نیمه نمی مونم.. فقط یه وقتایی دلم می خواد عقربه ساعت رو بگیرم و برگردونمش عقب و دست اون آدم ها رو بگیرم و بگم "آهای رفیق! نرو.. حیف این همه رفاقته..."

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

اشکام جاریه بی اختیار..

خوب باش مرد خوب..

لطفا..

در این روزگار خوب بودن های نسیه, به خوبی بی نهایت تو نیاز دارم...

من و همه ی آن هایی که مثل دختر کوچکت مراقبمان بوده ای...

خوب باش...

از شنیدن صدایت در فضای غم بار بیمارستان خسته ام..

از این بیمارستان ها که فقط بوی لحظه های آخر مادربزرگ را توی صورتم می کوبند, منتفر و خسته ام..

خوب باش..

بگذار از دیدن شماره ات دلهره ی درس های نخوانده را بگیرم.. نه این که دستم بلرزد و پشت بوق آزاد نفس حبس کنم و تا گوشی را جواب نداده ای, نفس نکشم...

خوب باش..

من نگرانم..

نگو .. نگو که نباید نگرانت باشم.. نگو که نباید نگران این همه آدم باشم.. نگو که تو در حلقه کسانی که دل نگرانشان می شوم جایی نداری...

نگو مرد خوب..

تو بیشتر از آنچه فکرش را می کنی برای ما دختران و پسرانت مهمی..

تو مهمی..

هرگز دیگر آن شعر شهریار را نخوان*..

هرگز دیگر احساس تنهایی نکن..

قول می دهم زود دفاع کنم.. قول می دهم زود کتابمان را چاپ کنیم.. قول می دهم مقاله هایمان در ژورنال ها اکسپت شوند.. حتی قول می دهم امسال دکترا هم قبول شوم.. فقط خوب باش.. خوب شو.. لطفا..

* دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم.. نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای؟

+ بلوطانه: از کسانی که به گردنمان حق دارند غافل نشویم.. گاه دلشان نازک تر از آنی می شود که تصور می کنیم.. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو