بگذار از خاطراتم بگویم... از هوای آغوش تو و تک تک روزهای پر از روزمرگی ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غول بیماری» ثبت شده است

اشکام جاریه بی اختیار..

خوب باش مرد خوب..

لطفا..

در این روزگار خوب بودن های نسیه, به خوبی بی نهایت تو نیاز دارم...

من و همه ی آن هایی که مثل دختر کوچکت مراقبمان بوده ای...

خوب باش...

از شنیدن صدایت در فضای غم بار بیمارستان خسته ام..

از این بیمارستان ها که فقط بوی لحظه های آخر مادربزرگ را توی صورتم می کوبند, منتفر و خسته ام..

خوب باش..

بگذار از دیدن شماره ات دلهره ی درس های نخوانده را بگیرم.. نه این که دستم بلرزد و پشت بوق آزاد نفس حبس کنم و تا گوشی را جواب نداده ای, نفس نکشم...

خوب باش..

من نگرانم..

نگو .. نگو که نباید نگرانت باشم.. نگو که نباید نگران این همه آدم باشم.. نگو که تو در حلقه کسانی که دل نگرانشان می شوم جایی نداری...

نگو مرد خوب..

تو بیشتر از آنچه فکرش را می کنی برای ما دختران و پسرانت مهمی..

تو مهمی..

هرگز دیگر آن شعر شهریار را نخوان*..

هرگز دیگر احساس تنهایی نکن..

قول می دهم زود دفاع کنم.. قول می دهم زود کتابمان را چاپ کنیم.. قول می دهم مقاله هایمان در ژورنال ها اکسپت شوند.. حتی قول می دهم امسال دکترا هم قبول شوم.. فقط خوب باش.. خوب شو.. لطفا..

* دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم.. نازنینا تو چرا بی خبر از ما شده ای؟

+ بلوطانه: از کسانی که به گردنمان حق دارند غافل نشویم.. گاه دلشان نازک تر از آنی می شود که تصور می کنیم.. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو

غول نامهربان, رهایمان کن... لطفن...

بچه بودم. حدودا هشت, نه ساله... مادربزرگ مامان, پیرزنِ چشم آبیِ سفید رو و مهربان, به سفر رفته بود. از سفر که برگشت, زنگ زدند و خبر دادند که پر کشیده... ایست قلبی...

مامان در خودش مچاله شد و در غم از دست دادن پیرزن زیبای نود و دو ساله ی مهربان اشک ریخت... من هم اشک ریختم و به این فکر کردم که ایست قلبی یعنی دیگر قلبش نمی تپد... ایستاده...

.

بزرگ تر شدم. همین پارسال...

مادربزرگ دردآلود از بیمارستان برگشت... با توده ای که در تمام تنش پیچیده بود و حتی عمل های طولانی هم نتوانسته بود, آن غده ی وحشتناک را از درونش بکند... مادربزرگ درد می کشید و برای نفس کشیدن تلاش می کرد...

یک روز صبح... یک زنگ تلفن... و کمر بابا که خم شد...

مادربزرگ هفتاد ساله ام با ایست قلبی پر کشیده بود... نه با توده ی وحشتناک... نه... با قلبی که دیگر تصمیم گرفته بود, نتپد...

.

دو ماه پیش بود...

دایی شب را در کنار خانواده, گفت و خندید و عکس گرفت... شب وقتی به خواب می رفت هیچ کداممان تصور نمی کردیم, فردا صبح قرار است دنیا بدون او شروع شود..

صبح بیدار نشد... قلبش دیگر نتپیده بود...

آن روز که همه مان سیاهپوش شدیم, دایی چهل ساله ام تمام شد... قلبش... ایستاده بود...

.

می گفتند بزرگ تر که بشوی, مرگ به تو نزدیک تر می شود... من دارم بزرگ می شوم, سرعت نزدیک شدنش بیشتر از بالا رفتن سن من است... آدم ها را قبل از آن که بتوانند نوه و نتیجه هایشان را ببینند, از من می گیرد... 

تلفن امروز و خبر بیماری این مرد عزیز, احساس تنهایی را در دلم تقویت می کند...

این مرد همیشه آرام و همیشه خوشرو...

این مرد مهربان که اگر حامی لحظه های سخت این روزهایم نبود, چطور می توانستم درس و پروژه و دانشگاه را ادامه بدهم؟

استاد مهربان من... این بار برای قلبت دعا می کنم که سال ها تصمیم به تپیدن و  قوی تپیدن داشته باشد...

دعایش کنید...

+ بلوطانه: بغض... سکوت... دعا... دعا ... دعا...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
بلوط بانو