صبح از دنده چپ بیدار شدم. بدخواب شدن دیشب به اندازه کافی تاثیر گذار بوده که الان با اخم های گره کرده وسط این همه عدد و رقم دست و پا بزنم و بخوام سرم رو به نزدیک ترین جسم سخت بکوبم...

ولی عوض این کار بلند می شم, به دونه هایی که مامان داده رو توی آب جوش می ریزم تا به داد گلوی هنوز خوب نشده ام برسم. می رم سمت پنجره اتاق... از لای در نیمه بازش خیره میشم به دخترک پشت چراغ قرمز که کوله ی نارنجی سبز هیجان انگیزی رو با بی قیدی روی شونه انداخته و شال نارنجی روی سرش سر می خوره... به این فکر می کنم که کجا می خواد بره.. می دونه یه نفر از طبقه چهارم یه ساختمون شیشه ای بهش خیره شده و آرزو می کنه پشت چراغ قرمز وایساده باشه؟ به این فکر می کنم که شاید داره دنبال کار می گرده... شاید اگه سرشو بلند کنه و حسرت نگاهامون با هم تلاقی کنه, یهو رعد و برق بزنه و جامون با هم عوض شه... من بشم دخترک کوله نارنجی و اون بشه دخترک سرما خورده ی مقنعه مشکی... 

بعد اونوقت وقتی برسم خونه, احتمالا کوله ام رو پرت می کنم یه گوشه... سرمو بین دستام می گیرم و با بغض بی امانم مقابله می کنم و به این فکر می کنم که فردا... فردا حتما پیدا میشه...