بچه بودم. حدودا هشت, نه ساله... مادربزرگ مامان, پیرزنِ چشم آبیِ سفید رو و مهربان, به سفر رفته بود. از سفر که برگشت, زنگ زدند و خبر دادند که پر کشیده... ایست قلبی...

مامان در خودش مچاله شد و در غم از دست دادن پیرزن زیبای نود و دو ساله ی مهربان اشک ریخت... من هم اشک ریختم و به این فکر کردم که ایست قلبی یعنی دیگر قلبش نمی تپد... ایستاده...

.

بزرگ تر شدم. همین پارسال...

مادربزرگ دردآلود از بیمارستان برگشت... با توده ای که در تمام تنش پیچیده بود و حتی عمل های طولانی هم نتوانسته بود, آن غده ی وحشتناک را از درونش بکند... مادربزرگ درد می کشید و برای نفس کشیدن تلاش می کرد...

یک روز صبح... یک زنگ تلفن... و کمر بابا که خم شد...

مادربزرگ هفتاد ساله ام با ایست قلبی پر کشیده بود... نه با توده ی وحشتناک... نه... با قلبی که دیگر تصمیم گرفته بود, نتپد...

.

دو ماه پیش بود...

دایی شب را در کنار خانواده, گفت و خندید و عکس گرفت... شب وقتی به خواب می رفت هیچ کداممان تصور نمی کردیم, فردا صبح قرار است دنیا بدون او شروع شود..

صبح بیدار نشد... قلبش دیگر نتپیده بود...

آن روز که همه مان سیاهپوش شدیم, دایی چهل ساله ام تمام شد... قلبش... ایستاده بود...

.

می گفتند بزرگ تر که بشوی, مرگ به تو نزدیک تر می شود... من دارم بزرگ می شوم, سرعت نزدیک شدنش بیشتر از بالا رفتن سن من است... آدم ها را قبل از آن که بتوانند نوه و نتیجه هایشان را ببینند, از من می گیرد... 

تلفن امروز و خبر بیماری این مرد عزیز, احساس تنهایی را در دلم تقویت می کند...

این مرد همیشه آرام و همیشه خوشرو...

این مرد مهربان که اگر حامی لحظه های سخت این روزهایم نبود, چطور می توانستم درس و پروژه و دانشگاه را ادامه بدهم؟

استاد مهربان من... این بار برای قلبت دعا می کنم که سال ها تصمیم به تپیدن و  قوی تپیدن داشته باشد...

دعایش کنید...

+ بلوطانه: بغض... سکوت... دعا... دعا ... دعا...