از دوستش می گفت. از پسری که خیلی خوب و مقبوله و سال ها برای ازدواج با همسرش صبر کرده تا خانواده هاشون راضی بشن و این عشق به ثمر بشینه. حالا چند ساله که ازدواج کردن و دو تا دختر دارن. 

گفت هر بار "او" رو می بینه, ازش می پرسه کسی رو برای "صیغه" سراغ داره؟

گویا خانوم نمی تونه نیاز های همسرش رو برطرف کنه. مرد, هم دوستش داره, هم داره عذاب می کشه.

پیش مشاور رفتن. بی نتیجه بوده و حالا می خواد از این طریق این عذاب رو کم کنه.

وقتی اینا رو تعریف می کرد, سعی می کردم آروم باشم ولی در نهایت با صدایی که ناخودآگاه می لرزید گفتم: جدا شه! بره یکی دیگه رو بگیره! ولی با زنش این کارو نکنه!

- من اصلا راه حلش رو تایید نمی کنم, با خودشم دعوا کردم حسابی... ولی اینم راهش نیست... با دو تا بچه... تازه زنشو دوست داره... ولی بیماره... خودشو لعنت می کنه و میگه نمی دونه باید چیکار کنه...

سرم تیر می کشه... تنها راه حلی که به ذهنم می رسه و بهش می گم... "بره پیش یه دکتر حسابی! دارو مصرف کنه! ولی با زنش این کارو نکنه"

.

تو خلوت خودم به این فکر می کنم که مقصر این بن بست کیه؟ چاره ش چیه؟

اون زن رو نمی شناسم. شاید زن زیبایی باشه که خونه ش از تمیزی برق می زنه و بوی غذاهای نابش تو کل ساختمون می پیچه و عشق از در و دیوار خونه ش می ریزه و لباس های رنگارنگ می پوشه و این بیماری مرده که داره توقعش رو فراتر از حد توان یه زن بالا میاره...

شاید زن شلخته ای باشه که زندگی ساختن نمی دونه و محبت کردن یادش ندادن...

شایدتر یک زن ساده ی معمولی باشه... از همین دخترایی که اکثر خانواده ها تحویل اجتماع می دن... دخترایی که نه رویایی و ایده آلن, نه سرد و بی عاطفه, ولی یاد نگرفتن خودشون و همسرشون رو راضی نگه دارن...

.

به این فکر می کنم که اگر اون زن احساس می کرد, نیازش برآورده نشده, چه راهی داشت؟

بلوطانه: اگر راهی برای نجات این زندگی به ذهنتون می رسه لطفا بهم بگید... ممنون...